1 منعم! باهل فقر چه خوانی نوای زر؟ ما را بس است سکه مردی بجای زر!
2 ناید بجمع مال سر همتم فرو در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
3 گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
4 باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
5 تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
6 مال جهان، چو آب روانست خواجه را نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
7 در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست چندانکه در میان نبود لیک پای زر
8 زر آفریده است خدا از برای ما ما را نیافریده خدا از برای زر
9 واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر