آنچه او هم نوست و هم کهن است از نظامی گنجوی خمسه 6

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

آنچه او هم نوست و هم کهن است

1 آنچه او هم نوست و هم کهن است سخن است و در این سخن سخن است

2 ز آفرینش نزاد مادر کن هیچ فرزند خوبتر ز سخن

3 تا نگوئی سخنوران مردند سر به آب سخن فرو بردند

4 چون بری نام هر کرا خواهی سر برآرد ز آب چون ماهی

5 سخنی کو چو روح بی‌عیب است خازن گنج خانه غیب است

6 قصه ناشینده او داند نامه نانبشته او خواند

7 بنگر از هرچه آفرید خدای تا ازو جز سخن چه ماند به جای

8 یادگاری کز آدمیزاد است سخن است آن دگر همه باد است

9 جهد کن کز نباتی و کانی تا به عقلی و تا به حیوانی

10 باز دانی که در وجود آن چیست کابدالدهر می‌تواند زیست

11 هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر به زندگی افراخت

12 فانی آن شد که نقش خویش نخواند هرکه این نقش خواند باقی ماند

13 چون تو خود را شناختی بدرست نگذری گرچه بگذری ز نخست

14 وانکسان کز وجود بی خبرند زین درآیند وزان دگر گذرند

15 روزنه بی‌غبار و در بی‌دود کس نبیند در آفتاب چه سود

16 هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش

17 هرکسی در بهانه تیز هش است کس نگوید که دوغ من ترش است

18 بالغانی که بلغه کارند سر به جذر اصم فرو نارند

19 صاحب مایه دوربین باشد مایه چون کم بود چنین باشد

20 مرد با مایه را گر آگاهست شحنه باید که دزد در راهست

21 خواجه چین که نافه‌بار کند مشک را ز انگژه حصار کند

22 پر هدهد به زیر پر عقاب گوی برد از پرندگان به شتاب

23 ز آفت ایمن نیند ناموران بی خطر هست کار بی‌خطران

24 مرغ زیرک به جستجوی طعام به دو پای اوفتد همی در دام

25 هرکجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم‌واریست

26 با همه خورد و برد ازین انبار کم نیاید جوی به آخر کار

27 جو به جو هرچه زوستانی باز یک به یک هم بدو رسانی باز

28 شمع وارت چو تاج زر باید گریه از خنده بیشتر باید

29 آن مفرح که لعل دارد و در خنده کم شد است و گریه پر

30 هر کسی را نهفته یاری هست دوستی هست و دوستداری هست

31 خرد است آن کز او رسد یاری همه داری اگر خرد داری

32 هرکه داد خرد نداند داد آدمی صورتست و دیو نهاد

33 وان فرشته که آدمی لقب است زیرکانند و زیرکی عجب است

34 در ازل بود آنچه باید بود جهد امروز ما ندارد سود

35 کار کن زانکه به بود به سرشت کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت

36 هرکه در بند کار خود باشد با تو گر نیک نیست بد باشد

37 با تن مرد بد کند خویشی در حق دیگران بداندیشی

38 همتی را که هست نیک اندیش نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش

39 آنچنان زی که گر رسد خاری نخوری طعن دشمنان باری

40 این نگوید سرآمد آفاتش وان نخندد که هان مکافاتش

41 گرچه دست تو خود نگیرد کس پای بر تو فرو نکوبد بس

42 آنکه رفق تواش به یاد بود به از آن کز غم تو شاد بود

43 نان مخور پیش ناشتا منشان ور خوری جمله را به خوان بنشان

44 پیش مفلس زر زیاده مسنج تا نه پیچد چو اژدها بر گنج

45 گر بود باد باد نوروزی به که پیشش چراغ نفروزی

46 آدمی نز پی علف خواریست از پی زیرکی و هشیاریست

47 سگ بر آن آدمی شرف دارد که چو خر دیده بر علف دارد

48 کوش تا خلق را به کار آئی تا به خلقت جهان بیارائی

49 چون گل آنبه که خوی خوشداری تا در آفاق بوی خوش داری

50 نشنیدی که آن حکیم چه گفت خواب خوش دید هرکه او خوش خفت

51 هرکه بدخو بود گه زادن هم برآن خوست وقت جان دادن

52 وانکه زاده بود به خوش خوئی مردنش هست هم به خوش‌روئی

53 سخت‌گیری مکن که خاک درشت چون تو صد را ز بهر نانی کشت

54 خاک پیراستن چه کار بود حامل خاک خاکسار بود

55 گر کسی پرسدت که دانش پاک ز آدمی خیزد آدمی از خاک

56 گو گلاب از گل و گل از خارست نوش در مهره مهره در مارست

57 با جهان کوش تا دغا نزنی خیمه در کام اژدها نزنی

58 دوستی ز اژدها نشاید جست کاژدها آدمی خورد به درست

59 گر سگی خود بود مرقع‌پوش سگ دلی را کجا کند فرموش

60 دوستانی که با نفاق افتند دشمنان را هم اتفاق افتند

61 چون مگس بر سیه سپید خزند هردو را رنگ برخلاف رزند

62 به کز این ره زنان کناره کنی برخود این چار بند پاره کنی

63 در چنین دور کاهل دین پستند یوسفان گرگ و زاهدان مستند

64 نتوان برد جان مگر به دو چیز به بدی و به بد پسندی نیز

65 حاش لله که بندگان خدای این چنین بند بر نهند به پای

66 از پی دوزخ آتش انگیزند نفط جویند و طلق را ریزند

67 خیز تا فتنه زیر پای آریم شرط فرمانبری به جای آریم

68 به جوی زر نیازمندی چند هفت قفلی و چاربندی چند

69 لاله را بین که باد رخت ربود از پی یک دو قلب خون‌آلود

70 چو درمنه درم ندارد هیچ باد در پیکرش نیارد هیچ

71 گنج بر سر مشو چو ابر سفید پای بر گنج باش چون خورشید

72 تا زمینی کز ابر تر گردد از زمین بوش تو به زر گردد

73 کیسه زر بر آفتاب فشان سنگ در لعل آفتاب نشان

74 تو به زر چشم روشنی و به دست چشم روشن کن جهان خردست

75 زر دو حرفست هردو بی‌پیوند زین پراکنده چند لافی چند

76 دل مکن چون زمین زر آگنده تا نگردی چو زر پراگنده

77 هر نگاری که زر بود بدنش لاجوردی رزند پیرهنش

78 هر ترازو که گرد زر گردد سنگسار هزار در گردد

79 کرده گیرت به هم به بانگی چند از حلال و حرام دانگی چند

80 آمده لاابالیی برده سیم کش زنده سیم کش مرده

81 زر به خوردن مفرح طربست چون نهی رنج و بیم را سبب‌ست

82 آنکه خود را ز رنج و بیم کشی زر پرستی بود نه سیم کشی

83 ابلهی بین که از پی سنگی دوست با دوست می‌کند جنگی

84 به که دل زان خزانه برداری که ازو رنج و بیم برداری

85 تشنه را کی نشاط راه افتد کی زید گر در آب چاه افتد

86 آنچ زو بگذرد و بگذاری چند بندی و چند برداری

87 خانه دیو شد جهان بشتاب تا نگردی چو دیو خانه خراب

88 خانه دیو دیو خانه بود گر خود ایوان خسروانه بود

89 چند حمالی جهان کردن در زمین حمل زر نهان کردن

90 گر سه حمال کارگر داری چار حمال خانه برداری

91 خاک و بادی که با تو مختلف‌ست خاک بی‌الف و باد بی‌الف‌ست

92 خار کز نخل دور شد تاجش به که سازند سیخ تتماجش

93 آری آنرا که در شکم دهلست برگ تتماج به ز برگ گلست

94 به که دندان کنی ز خوردن پر تا گرامی شوی چو دانه در

95 شانه کو را هزار دندانست دست در ریش هر کسی زانست

96 تا رسیدن به نوشداروی دهر خورد باید هزار شربت زهر

97 بر در این دکان قصابی بی جگر کم نواله‌ای یابی

98 صد جگر پار شده به هر سوئی تا در آمد پی ای به پهلوئی

99 گردن صد هزار سر بشکست تا یکی گرده ران ز گردن رست

100 آن یکی پا نهاده بر سر گنج وین ز بهر یکی قراضه برنج

101 نیست چون کار بر مرادکسی بی‌مرادی به از مراد بسی

102 هر مرادی که دیر یابد مرد مژده باشد به عمر دیر نورد

103 دیر زی به که دیر یابد کام کز تمامیست کار عمر تمام

104 لعل کو دیر زاد دیر بقاست لاله کامد سبک سبک برخاست

105 چند چون شمع مجلس افروزی جلوه‌سازی و خویشتن‌سوزی

106 پای بگشای ازین بهیمی سم سر برون آر ازین سفالین خم

107 از سر این شاخ هفت بیخ بزن وز سم این نعل چار میخ بکن

108 بر چنین چاره بوریا بر سر مرده چون سنگ و بوریا مگذر

109 زنده چون برق میر تا خندی جان خدائی به از تنومندی

110 گر مریدی چنانک رانندت بر رهی رو که پیر خوانندت

111 از مریدان بی‌مراد مباش در توکل کم اعتقاد مباش

112 من که مشکل گشای صد گرهم دهخدای ده و برون دهم

113 گر درآید ز راه مهمانی کیست کو در میان نهد خوانی

114 عقل داند که من چه می‌گویم زین اشارت که شد چه می‌جویم

115 نیست از نیستی شکست مرا گله زانکس که هست هست مرا

116 ترکیم را در این حبش نخرند لاجرم دو غبای خوش نخورند

117 تا در این کوره طبیعت پز خامیی داشتم چو میوه رز

118 روزگارم به حصر می می‌خورد تو تیاهای حصر می می‌کرد

119 چون رسیدم به حد انگوری می‌خورم نیشهای زنبوری

120 می که جز جرعه زمین نبود قدر انگور بیش ازین نبود

121 بر طریقی روم که رانندم لاجرم آب خفته خوانندم

122 آب گویند چون شود در خواب چشمه زر بود نه چشمه آب

123 غلطند آب خفته باشد سیم یخ گواهی دهد بر این تسلیم

124 سیم را کی بود مثابت زر فرق باشد ز شمس تا به قمر

125 سیم بی یا ز مس نمونه بود خاصه آنگه که باژگونه بود

126 آهن من که زرنگار آمد در سخن بین که نقره کار آمد

127 مرد آهن فروش زر پوشد کاهنی را به نقره بفروشد

128 وای بر زرگری که وقت شمار زرش از نقره کم بود به عیار

129 از جهان این جنایتم سخت است کز هنر نیست دولت از بخت است

130 آن مبصر که هست نقدشناس نیم جو نیستش ز روی قیاس

131 وآنکه او پنبه از کتان نشناخت آسمان را ز ریسمان نشناخت

132 پر کتان و قصب شد انبارش زر به صندوق و خز به خروارش

133 چون چنین است کار گوهر و سیم از فراغت چه برد باید بیم

134 چند تیمار ازین خرابه کشیم آفتابی در آفتابه کشیم

135 آید آواز هر کس از دهلیز روزی آواز ما برآید نیز

136 چون من این قصه چند کس گفتند هم در آن قصه عاقبت خفتند

137 واجب آن شد که کار دریابم گر نگیرد چو دیگران خوابم

138 راه رو را بسیچ ره شرطست تیز راندن ز بیمگه شرطست

139 می‌روم من خرم نمی‌آید خود شدن باورم نمی‌آید

140 آنگه از رفتنم خبر باشد کاشیانم برون در باشد

141 چند گویای بی خبر بودن دیده در بسته در بر آمودن

142 یک ره از دیدها فرامش باش محرم راز باش و خامش باش

143 تا بدانی که هر چه می‌دانی غلطی یا غلط همی‌خوانی

144 پیل بفکن که سیل ره کندست بیلکی های چرخ بین چندست

145 خاک را پیل چرخ کرده مغاک به چنین پیل گل ندارد باک؟

146 بنگر اول که آمدی ز نخست زآنچه داری چه داشتی به درست

147 آن بری زین دو پیل ناوردی کاولین روز با خود آوردی

148 وام دریا و کوه در گردن با فلک رقص چون توان کردن

149 کوش تا وام جمله باز دهی تا تو مانی و یک ستور تهی

150 چون ز بار جهان نداری جو در جهان هرکجا که خواهی رو

151 پیش ازانت فکند باید رخت کافسرت را فرو کشند از تخت

152 روز باشد که صد شکوفه پاک از غبار حسد فتد بر خاک

153 من که چون گل سلاح ریخته‌ام هم ز خار حسد گریخته‌ام

154 تا مگر دلق پوشی جسدم طلق ریزد بر آتش حسدم

155 ره در این بیمگاه تا مردن این چنین می‌توان به سر بردن

156 چون گذشتم ازین رباط کهن گو فلک را هرآنچه خواهی کن

157 چند باشی نظامیا دربند خیز و آوازه‌ای برآر بلند

158 جان درافکن به حضرت احدی تا بیابی سعادت ابدی

159 گوش پیچیدگان مکتب کن چون در آموختند لوح سخن

160 علم را خازن عمل کردند مشکل کاینات حل کردند

161 هرکسی راه خوابگاهی رفت چون که هنگام خوابش آمد خفت

عکس نوشته
کامنت
comment