- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رخساره چه می پوشی، در کینه چه می کوشی؟ حال دل مسکین را می دانی و می پوشی
2 گر نرخ به جان سازی، ور عمر بها گویی از دیده خریدارم هر عشوه که بفروشی
3 گفتی که ز می هر دم سودای دلی دارم تا خون که خواهد بود آن باده که می نوشی
4 از درد فراقت من بیم است که جان بدهم ساقی دو سه می برده با داروی بیهوشی
5 شب رفت، چراغ ما از سوز نمی شیند ای شمع، تو هم دانم آتش زده دوشی
6 زین دیده بی فرمان خون چند خورم آخر یکبار ز سر بگذر، ای سیل که بر دوشی
7 گر فتنه ز چشم آمد، ای دل، تو چرا مانی ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشی
8 غم بست لبم آخر، درد دل بیماران از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشی
9 گفتم که کنم یادش تا دل به نشاط آید چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشی
10 گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد باری تو گواهی ده، ای در بناگوشی
11 خسرو، ز رخ خوبان گفتی که کنم توبه کاری که ز تو ناید، بیهوده چرا کوشی؟