- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گذشت یار و نسازم به خوی او، چه کنم؟ چو صبر نیست ز روی نکوی او، چه کنم؟
2 رقیب گویدم، ای خون گرفته، چشم ببند چو عاشقم من مسکین به روی او، چه کنم؟
3 شدم اسیر سمند و خلاص می جویم ولیک می کشدم دل به سوی او، چه کنم؟
4 به جوی اوست کنون آب و من چنین تشنه ولی ز خون من است آب جوی او، چه کنم؟
5 روم به باغ بدین بو که خوش شود دل تنگ به هیچ باغ نیابم چو موی او، چه کنم؟
6 چه جای آنست که گویندم «آبروی مریز» بسوخته ست مرا آرزوی او، چه کنم؟
7 فتادگی خودش عرضه می دهم از پی فتاده چند براین خاک کوی او، چه کنم؟
8 چو شیر خورد همه خون خسرو آن بدخو ز شیرخوارگی این است خوی او، چه کنم