چه دوداست آن ترا بر گرد از واعظ قزوینی غزل 608

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

چه دوداست آن ترا بر گرد لب از خط ریحانی

1 چه دوداست آن ترا بر گرد لب از خط ریحانی گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی

2 بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی

3 از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی

4 سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی

5 چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!

6 نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی

7 ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی

8 مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی

9 گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی

عکس نوشته
کامنت
comment