بانکی از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2442

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

بانکی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی

1 بانکی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی

2 ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر یک لحظه‌ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی

3 ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان از روح او را لشکری وز راح او را رایتی

4 کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی

5 بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک بیچاره جان بی‌مزه کز حق ندارد راحتی

6 آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی

7 از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی

8 از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی

9 خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر