مدتی شد که به جان از شاه نعمت‌الله ولی غزل 1189

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

مدتی شد که به جان باتو در آمیخته ایم

1 مدتی شد که به جان باتو در آمیخته ایم در سر زلف دلاویز تو آویخته ایم

2 جوی آبی که روان در نظرت می گذرد آب چشمیست که ما بر گذرت ریخته ایم

3 پردهٔ دیدهٔ ما در نظر ما به مثل شعر بیزیست که زان خاک درت ریخته ایم

4 به خیالی که خیال تو نگاریم بچشم هر زمان نقش خیالی ز نو انگیخته ایم

5 تاکه در بند سر زلف تو دل دربند است با تو پیوسته و از غیر تو بگسیخته ایم

6 گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است ما از این خانه از آن واسطه بگریخته ایم

7 نعمت الله می صافی است در این جام لطیف ما به جان با می و جامش به هم آمیخته ایم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر