1 می بادهفروش داد و زر میطلبد معشوقه نشست و جان و سر میطلبد
2 برخیز که کام دل ز معشوقه و می هر چند که میدهی دگر میطلبد
1 آنکه نور دیده سازد روی آتشناک را سرمه چشم ملائک ساخت مشتی خاک را
2 گر دل آدم نبودی جلوهگاه حسن او با گِل آدم چه نسبت بود جانِ پاک را
1 آن کعبه جان سوی خود میخواند از یاری مرا ای گریه در خون جگر آلوده نگذاری مرا
2 بودم من ای خورشید رخ در خاک خواری ذره وش برداشتی از خاک ره با این همه خواری مرا
1 نقشبندی که کسان عاشق و مستند او را گو چنین ساز بتی تا بپرستند او را
2 زاهدان سنگ که بر شیشه میخواره زدند نه همان شیشه که دل نیز شکستند اورا