1 ما را نکردی گر حلال از لب شراب ناب خود باری بهل کن یک نظر وقتی در آن جلاب خود
2 من خود ز بس بی طاقتی می خواهم از تو خنده ای لیکن تو خنده من بکن در گردن عناب خود
3 خلقی ز مهتاب رخت شبها به ناله چون سگان تو خوش به بازی و کشی چون طفل در مهتاب خود
4 نزدیک شد جان دادنم، آخر چه کم گردد ز تو؟ گر یک نظر ضایع کنی، بر عاشق بی تاب خود
5 بر آستانت گه گهی چوبی ز دربان خورده ام درویش بدخو کرده را فتحی ببخش از باب خود
6 بسیار عاشق خاک شد در کویت، از اشکم مکش بگذار گردی زان طرف بر طره پر تاب خود
7 خوش خفتمی زین پیش تا خاک درت شد بر سرم در خاک می جویم کنون هم می نیابم آب خود
8 هم چشم بستم از جهان، هم دل گسستم از بتان خونابه چشم و دلم هم همچنان بر آب خود
9 چون در حق عشاق خود، از غمزه دادی داد خود بر جان خسرو هم بنه آن دشنه قصاب خود