1 کردیم قبول و من زرد میترسم در خدمت تو ز چشم بد میترسم
2 از بیم زوال آفتاب عشقت حقا که من از سایهٔ خود میترسم
1 خواند عیسی نام حق بر استخوان از برای التماس آن جوان
2 حکم یزدان از پی آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده کرد
1 صوفیی میگشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق
2 یک بهیمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با یاران نشست
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو