1 می خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود تا چند پیراهن چو گل هر جانبی یکتا شود
2 صد چشم پاکان در رهش وین دیده آلود هم آن بخت کو کان شوخ را این دیده زیر پا شود
3 گفتم، فلان دیوانه شد، گفتا، چه غم دارد مرا؟ عاشق چرا می شد، کنون چون شد رها کن تا شود
4 بد خوی من تو آن نه ای کاسان ز دل بیرون شوی عمرم درین انده رود، جانم درین سودا شود
5 تقوی فرو شد پارسا تا تو نیایی در نظر آن دم که تو پیدا شوی بازار او پیدا شود
6 چه جای آن کم عاقلان گویند با خود وارهش دل کان به عشق از جای شد، از عقل چون برجا شود؟
7 سرمست و غلتان می به کف در پیش مسجد کن گذر صوفی که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود
8 منگر که خسرو پیش تو بیهوده گویی می کند بلبل چو بیند روی گل دیوانه و شیدا شود