1 وز آن سوی دیهیم لشکر براند سپه را به دریا گذر بشاند

2 به دریا بسی مردم انبوه شد همه رهگذرگاه چون کوه شد

3 بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت که با کوش و ضحاک غم باد جفت

4 که دارد کنون ساز و چندین سپاه مرا نیز پیدا بود دستگاه

5 فرستاد نزدیک او ده هزار به یاری سوار از درِ کارزار

6 ببردند چیزی که بُد بردنی هم از خوردنی هم ز گستردنی

7 برآمد بر این روزگاری دو ماه بهک را همی تنگ شد دستگاه

8 نه گاوان بماندند و نه گوسفند بخوردند یکبارگی کشتمند

9 به ماچین چنین تنگی آمد پدید که نه پیر دید و نه برنا شنید

10 بدان سان به ویرانی آورد روی که گفتی نبود اندر او رنگ و بوی

11 نبودش توانایی و دسترس فزون ز آن کجا داد، بس کرد بس

12 خورش هم نیامد سپه را ز راه به درگاه دیهیم رفت آن سپاه

13 که اکنون ز ماچین نیامد خورش بباشد سپه را کم از پرورش

14 بگو تا چه چاره سگالیم و رنگ اگر کرد خواهی تو ایدر درنگ

15 چنین گفت با لشکر آن جنگجوی که ما بازگشتن نداریم روی

16 خورش هرچه یابید هر جا که هست به برداشتن مر شما راست دست

17 چو بشنید لشکر چنین داستان به تاراج گشتند همداستان

18 بهک را یکی چاره آمد به دست درِ چاره یزدان به کس در نبست