- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وز آن جا به گنجینه دژ کرد روی بر آهنگ جادو شده جنگجوی
2 سر شهریاران کشورگشای که بد سام آن گرد فرخنده رای
3 خروشنده چون ابر بر پشت کوه شده کوه از بیم او بر ستوه
4 چو خورشید درمانی از سندروس زده موج بر گنبد آبنوس
5 علمهای زرین پرچم سیاه ز ماهی علم برکشیده به ماه
6 همه ماهپیکر درفشان درفش بدو شفتهای حریر و بنفش
7 جهانسوز ترکان خنجرگذار گرفته به کف خنجر زرنگار
8 عقیقی عقابان زرینه چنگ زده چنگ در چرخ فیروزه رنگ
9 همی سام چون نزد قلعه رسید همه کوه دریای آتش بدید
10 جهان را بدید او به جوش آمده ز تابش فلک در خروش آمده
11 شده شیر گردون ز شعله کباب به جوش آمده چشمه آفتاب
12 چو سام نریمان چنان حال دید دم آتش افشان ز دل برکشید
13 برآشفت بر مرکب بادپای چو دریای آتش برآمد ز جای
14 همی نام یزدان فراوان بخواند عنان بر زد و دیو سرکش براند
15 چو بگذشت آتش سر سرکشان ندید از فروزنده آتش نشان
16 بسی آفرین کرد بر کردگار پس آنگه برون شد به سوی حصار
17 ز ناگه برآمد یکی تیره گرد خروشان چو شیر و غریوان چو رعد
18 از آن گرد و دم برق جستن گرفت دل سام یل کی شکفتن گرفت
19 در آن گرد تیره یکی بنگرید به گرد اندرون سام نیرم بدید
20 به دستش سیاه اژدهائی چو مار یکی دیو پتیاره مانند قار
21 به قد چو شب تیرهروزان دراز برون کرده دندان چو نیش گراز
22 چو چشمش به سام نریمان فتاد درآمد به سام نریمان چو باد
23 چو پیلی شده بر پلنگی سوار بغرید مانند رعد بهار
24 بترسید بر خویشتن نامدار بغرید مانند رعد بهار
25 خداوند جان آفرین را بخواند پس آنگاه بورش همی پیش راند
26 کمانی که گرشاسب در چنگ داشت در آن لحظ سام از میان برفراشت
27 کمان را بمالید و بگرفت دست خدنگی برآورد و بگشود شست
28 چنان زد بر آن پیلپیکر پلنگ که از سهم تیرش فرو رفت خنگ
29 چو آن ژند جادو چنان حال دید همه مکر و نیرنگ پامال دید
30 ز پیشش دو تا کوهپیکر بجست به کوه کمرکش درآورد دست
31 برآورد که پارهای همچو باد بیفکند بر سام فرخنژاد
32 کجا دید سام آنچنان بر ز سنگ بجست از تکاور بسان پلنگ
33 به هامون درآمد فرود از ستون برآورد آن ابر بارنده خون
34 بزد بر کمرگاه ژند نژند سر و دست و دوشش به صحرا فکند
35 چو ناچیز شد جادوی خیره سر روانآفرین کرد بر دادگر
36 پس آنگه به گنجینه دژ رو نهاد به تندی و تیزی به مانند باد
37 یکی کوه دید آسمانش کمر به ایوان کیوان برآورده سر
38 ره کهکشانش ره کهکشان سرش سر به سر بر سر کهکشان
39 بر آن برج کیوان یکی کنگرد نهم تاج چرخش یکی پنجره
40 فراز نهم منظرش رزمگاه حریم ششم غرفهاش بزمگاه
41 شه طارم چارمش پردهوار یزکدار بهرام خنجرگذار
42 بر آن قلعه همچو نیلی حصار نکردی همی مرغ فکرت گذار
43 درش را سپهر برین آستان به بامش زحل کمترین پاسبان
44 فلک نقشی از طاق ایوان او طلایه مه و مهر دربان او
45 مرو را ز یاقوت رخشنده در ز یاقوت رخشنده رخشندهتر
46 ستاده به بام آتشینپیکری برآورده الماسگون خنجری
47 کمین کرده بر در یکی نرهشیر ز بالای که رو نهاده به زیر
48 چنان بر یل شیردل حمله برد که شیر سپهر از نهیبش بمرد
49 برآورد شمشیر از هوش دل سر و شش فرو کوفت بر گوش دل
50 بدانست سام یل آن آذری طلسم است و مکر است و جادوگری
51 یکی نعره زد سام بگشود دست به زخم عمودش به هم برشکست
52 برآمد ز ایوان طراقا طراق فرود آمد آن صورت از پیش طاق
53 به هامون نگون درفتاد از فراز هم اندر زمان شد در قلعه باز
54 چو سام آن چنان قلعه در باز دید به ایوان کاخش علم بر کشید
55 به برجش برآمد چو سلطان شرق خور از خجلتش در عرق گشته غرق
56 تفرجکنان گرد آن بارگاه برآمد چو بر چرخ گردنده ماه
57 سرائی پدید آمد از لاجورد ز یاقوت دیوار و ایوانش زرد
58 در ایوان درختی ز زر ساخته سر از طاق ایوان برافراخته
59 چو بتخانه چین ز نقش و نگار روانبخش و دلکش چو زلفین یار
60 یکی تخت فیروزه در پیشگاه پریپیکری همچو تابنده ماه
61 به گیسو فرو بسته در پای تخت برو سایه افکنده زرین درخت
62 مه غیرت و شمسه خاوری بت رشک بتخانه آذری
63 مسلسل شبش بر رخ روز بود مهش غیرت عالمافروز بود
64 شکر شوری از شهد شکر وشش گهر آب از آن لعل چون آتشش
65 شبش خادم سنبل عنبرین مه از طلعت خرمنش خوشه چین
66 چنین گفت سامش که ای حور زاد بگو کیستی وز که داری نژاد
67 بدینجا که آوردت ای سیمتن چرا پایبندی به مشکین رسن
68 بت شکرین لعل شیرین زبان شکر خندهای کرد و گفت ای جوان
69 منم دخت خاقان پرینوش نام درافتاده چون مرغ وحشی به دام
70 به شبگون سلاسل به بند اندرم به مشکین رسن در کمند اندرم
71 مرا ژند جادو کمین برگشود ز ایوان خاقان چینم ربود
72 به مکر و حیل در کمندم فکند به گنجینه دژ پای بندم فکند
73 تو نیز ای به طلعت فروزنده ماه بگو چون فتادی بدین جایگاه
74 که جادو درین قلعه دارد قرار نیارد برو مرغ کردن گذار
75 درین قلعه سیمرغ پرافکند سپردار گردون سپر افکند
76 برو رحم کن بر جوانی خویش ببخشای بر زندگانی خویش
77 مبادا که آن جادوی نابکار بیاید ز جانت برآرد دمار
78 بدو سام گفت ای مه مهربان شب تیرهات ماه را سایبان
79 نگر تا نگوئی ز جادوی مست که گیتی ز سحرش سراسر برست
80 به شمشیر کین داد بستاندمش به سوی جهنم فرستادمش
81 مخور غم که ما را ازو غم نبود که شمشیرم از سحر او کم نبود
82 کنون ای پری چهره سیمبر بگو کز پریدخت داری خبر
83 پرینوش گفت ای برادر خموش که جانم برآمد ازین غم به جوش
84 به چین هر دومان چون دو خواهر بدیم ولی هر یک از یک برادر بدیم
85 از اول گرانمایه خاقان چین به زیر نگین داشت خاورزمین
86 ازین دیر خاکی چو محمل براند به فغفور چین مملکت بازماند
87 چو زلف پریدخت طوطیخرام دراز است اگر قصه گویم تمام
88 کسی را چو من بخت وارون مباد دل خسته در ورطه خون مباد
89 تو نیز از پری دخت سیمین بدن چو بیگانهای از چه رانی سخن
90 روان سام احوال خود شرح داد که در دام آن دخت چون اوفتاد
91 دگر گفت کای سرو پسته دهن دگر گفت کای سرو پسته دهن
92 چو آن ترک سیمینبر سنگدل چنان تنگ چشمست و من تنگدل
93 برو راز خویش از چه پیدا کنم وزو کام دل چون تمنا کنم
94 بگفت این و آهی ز دل برفروخت بت لالهرخ را برو دل بسوخت
95 به لولو دو رخسار میگون بخست تو گوئی که از چشمش آتش بجست
96 ز بادام، گلبرگ را آب داد به فندق، سر زلف را تاب داد
97 پس آنگه شکرخای شیرین سخن شکر ریخت از شهد شیرین شکن
98 سر درج یاقوت بگشود و گفت که مشک تتاری نشاید نهفت
99 چه پوشیده داری ز من ماجرا که این درد را از من آید دوا
100 اگر دور گردون به چینم برد سوی شاه توران زمینم برد
101 به دیدار عمم به هامون رسم پریدخت را بینم و این بسم
102 رسانم دلت را ز دلبر به کام برون آرمت همچو آهو ز دام
103 روان سام بر وی ثنا گسترید پس آنگه ز بندش برون آورید
104 زمانی بگشتند با یکدگر رسیدند ناگه به کاخی دگر
105 ز فیروزه دیدند ایوان چهار درو سیمگون قبه زرنگار
106 فکنده برو کرسی از لعل فام نهاده برو لوحی از سیم خام
107 در و بند او صندل خام بود نگارش همه نقره خام بود
108 نوشته بر آن لوح سیمین به زر که ای تاجور سام والاگهر
109 هر آن گه که آئی بدین سرزمین نگه کن به جمشید با فر و دین
110 بدان ای سرافراز والاگهر کجا برفزودی تو از ما گهر
111 به فرمان من بود دیو و پری چنین هفت کشور زمین سرسری
112 شب و روز جز شاد نگذاشتم ز هر شادیای بهره برداشتم
113 اگر چه بدم گنج شاهی بسی بدان گونه رفتم که کمتر کسی
114 چنین آمد این گنبد بیدرنگ نخستین دهد شهد وانگه شرنگ
115 نگر تا نباشی به دم استوار به من بنگر و زو دل ایمن مدار
116 چو من پادشاهی در عالم نبود ندیده چو من نیز چرخ کبود
117 گو پهلوان کرد فیروزبخت که زیبد سپهر و مهت تاج و تخت
118 چو گنجینهدژ را مسخر کنی طلسمی به فرزانگی بشکنی
119 چو این قبه را ساختی آشیان فرو شو بدین پایه نردبان
120 که تا گنج جمشید آری به چنگ برآری سر از چرخ فیروزه رنگ
121 تو دانی نیای تو جمشید بود که تاجش نمودار خورشید بود
122 بدان ای جهان پهلو سرفراز که گردد به دست تو این گنج باز
123 چو باشد به گنج منت دسترس ببخشای و محروم مگذار کس
124 خوری یا خورندش به هر کس که زیست که چون ندهی و بنهی آن از تو نیست
125 همه سال اندر توانا نهای که امروز اینجا و فردا نهای
126 چو دستت نباشد به چیزی رسان چه آن تو باشد چه آن کسان
127 ببخشای خود هر چه داری به زیست که داند که فردا سرانجام چیست
128 پناهت بداد آفرین دار و بس که از هر بدی هست فریادرس
129 چو برخوانی این لوح سیمین تمام ز جمشید بادت درود و سلام
130 چو سام یل آن لوح سیمین بخواند بسی دُر بدان لوح زرین فشاند
131 روان سام چون چشم را کرد باز به زیر زمین دید راهی دراز
132 ز مرمر در آن پایها ساخته همه خشت زرین درانداخته
133 فرو شد در آن پایه فرخنده سام نگه کرد یک دم در آنجا تمام
134 دری دید عالی ز سنگ رخام بر آن قفل افکنده از سیم خام
135 بیازید بازو و بگشاد دست در و قفل زرین به هم برشکست
136 پدید آمد ایوان زرین چهار چو بتخانه چین به رنگ و نگار
137 چهل خم درو پر ز لعل و گهر همه درکشیده به زنجیر زر
138 بدان هر یکی گوهر شبچراغ درخشنده هر یک چو در شب چراغ
139 چو سام آنچنان دید با دلنواز برون آمد از گنج آن سرفراز
140 چو خورشید تابان گردون رکیب به بالا برآمد چون ابر از نهیب
141 پری نوش را بر تکاور نشاند به فرقش در و لعل و گوهر فشاند
142 شد اندر رکاب سمنبر چو باد پیاده سوی کاروان رو نهاد
143 پریوش چو خورشید و گلگون چو ابر همی سام چون پیل غران هژبر
144 یکی همچو مه از سر کوهسار یکی سایه مانده از مهر یار
145 یکی آفتابی رسید به کوه یکی از رهی گشته از غم ستوه
146 یکی صبح از بام سر برزده یکی صبح تا شام بر سر زده
147 یکی چون پری جسته از دست دیو یکی را چو دیوانه جان در غریو
148 چنین تا رسیدند در قافله علم برکشیدند بر مرحله
149 همه کاروان گهر افشاندند به پای فرسشان زر افشاندند
150 چو آگه شد آن پیر سالار باز که سام آمد از جنگ آن سرفراز
151 به خیمه درآوردشان پیرکار گهر کرد بر سام نیرم نثار
152 بگفت این زمان جای آرام نیست مرا جز به گنجینه دژکام نیست
153 سبک درنشینم ازینجا کنون بدان دژ رویم و به پشت هیون
154 به هامون کشیم آن گرانمایه گنج فرامش کنیم آن همه درد و رنج
155 پس آنگاه سام نریمان برین برآمد چو مه بر سپهر برین
156 همه برنشستند کنداوران شتابنده بر پشت که پیکران
157 همان دم رسیدند بر تیغ کوه بگشتند از آن راه گردان ستوه
158 خروشان به گنجینه دژ شدند به ایوان ژند بداختر شدند
159 به هر گوشه گنجی ز زر یافتند به هر گنج گنجی دگر یافتند
160 تفرجکنان گرد آن بارگاه بگشتند با سام گیتیپناه
161 پس آنگه به گنج اندرون تاختند ز یاقوت و زر در بپرداختند
162 چو سام آن چنان گنجدژ برگشاد جهان کرد از گنج جمشید یاد
163 هزار و دو صد اشتر از سیم و زر دو صد استر بردعی پر گهر
164 چو عود و قماری چو دیبای چین چو یاقوت رمان چو در ثمین
165 چو فیروز? سبز و مشک ختن چو لعل بدخشان عقیق یمن
166 به پشت ستوران دریا گذار به هامون کشیدند از آن کوهسار
167 علمهای دیبا برافراشتند سوی مرز چین راه برداشتند
168 گروهی هیونان البرزران شتابنده در زیر بار گران
169 از آنجا علم سوی صحرا زدند دلیران همه سر به بالا زدند