- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وز آن سو جهان پهل شیر نر سوی لشکر خویش شد رهسپر
2 تکش خان و قلواد شمشیرزن تمرتاش و قلوش صف شکن
3 برانگیخته ابرش تیزگام روان گشته یکسر به دنبال سام
4 بر چشمهای از قضا در رسید یکی آهوی پر خط و خال دید
5 نه آهو عروسیست گفتی به جای به بندش جهانپهلوان کرد رای
6 برانگیخت از جا غراب نوند ز فتراک بگشاد پیچان کمند
7 رمیده شد آن آهوی شیرفر سوی دشت شد چون صبا رهسپر
8 پسش بارگی راند سام دلیر به دستش کمندی بد از چرم شیر
9 چو آمد به نزدیک آهو غراب همان دم جهانپهلوان کامیاب
10 بر آهو بینداختش خم خام چو صرصر برون جست آهو ز دام
11 کمان را به زه کرد مرد دلیر ز ترکش برون کرد یک چوبه تیر
12 بینداخت بر وی نیامد صواب براند از پی او دمادم غراب
13 همی رفت آهو و سام از پیش به همراه نبود از دلیران کسش
14 بر آن دشت تا هفت فرسنگ راند بسی نام یزدان بر آن راه خواند
15 دگر ره چو نزدیک آهو رسید حصاری به ناگاه آنجا بدید
16 کجا بود ز آهن درون حصار خروشنده مانند شیر شکار
17 که ای صاحب قلعه بگشای در و یا از سر باره بر من نگر
18 از آن قلعه کس پاسخ او نداد فرود آمد از باره مانند باد
19 بزد بر زمین نیزه آهنین بدان سان که لرزید روی زمین
20 چو بنشست بر خاک تیره سنان برو بست مر بارگی را عنان
21 وز آن پس به تندی همی کوفت در ز گشت سپهری نبد باخبر
22 پس در ز ناگه صدائی شنید جهانپهلوان چون به پس بنگرید
23 نه نیزه بدید و نه بر جا غراب شد از بس شگفتی دلش پر ز تاب
24 همی گفت کاین جای اهریمن است که او آدمیزاده را دشمن است
25 در اندیشه بد آن گو سرفراز به ناگه در حصن گردید باز
26 یکی باغ خرم پدیدار شد کزان سام را رخ چو گلنار شد
27 دلش گرچه از بارگی داشت داغ ولیکن ز دشت اندر آمد به باغ
28 تو گفتی بهشتی است آراسته مهیا درو هر چه دل خواسته
29 به هر سو گلستان بد آن مرغزار درختان ز هر گونهای میوه دار
30 به نزد چمن در یکی رود آب درخشانتر از چشمه آفتاب
31 بیامد بر رود مرد دلیر نشستنگهی دید بر آبگیر
32 ز بس خستگی خواست تا نوشد آب چو کرد از پی آب خوردن شتاب
33 خروشی برآمد همانگه چو دود که ای سام بختت همانا غنود
34 نبینی دگر روی یار و دیار جز ازغم نیابی دگر غمگسار
35 چه سانت رساندم درین سبز باغ وزین ساختم پر ز خونت دماغ
36 که دیگر ره رفتنت نیست هیچ فتادی درین عقده پیچپیچ
37 اگر خود ندانی که من کیستم سخن گوش کن از پی چیستم
38 منم عالم افروز برگشته روز که با من نسازد شه نیمروز
39 گر امروز کامم برآری رواست وگر نه کنم هر چه بر تو سزاست
40 که گشتم ز چنگال حرمان زبون مرا کرده یکبار هجران زبون
41 چنین چند خون گریم از دوریت بیآرام باشم ز محجوریت
42 تو یار پریدخت و من یار غم چنین چند باشم گرفتار غم
43 وگر با من امروز جوئی فراغ همانا روی سوی لشکر ز باغ
44 نبینم اگر از تو خود رای و کام نیابی ازین دژ رهائی ز دام
45 جهانجو چو بشنید در شد به غم شد از جور او دیدهاش پر ز نم
46 بدانست کز وی نیامد رها که او بندد از جادوئی اژدها
47 چنین پاسخ آراستش جنگجو که پنهان مشو هیچ و بنمای روی
48 درین گفتگو پهلو کامیاب که شخصی درآمد سلح پوش ز آب
49 نقابی به رو اندر آورده تنگ گرفته سنانی ز آهن به چنگ
50 نشسته چو کوهی به پشت غراب پی رزم و کین داشت گویا شتاب
51 چنین گفت کای سام رزمآزما از آن برنشستم به این بادپا
52 که گر گشن جوئی و گر بدخوئی بجویم به تو رزم پی جادوئی
53 جهانجو به دشنام لب برگشاد بگفتا که چون تو پری رو مباد
54 چه خواهی زمن در جهان بازگوی که هر دم بیاری مرا بد به روی
55 پریرو بدو خواهش آورد باز که لختی درین باغ با من بساز
56 وز آن پس بر آن باره که سرین ازین باغ خرم برو سوی چین
57 بدو سام یل گفت کز جادوئی همانا نیابی ز من نیکوئی
58 ز افسونگری و ز آئین شیر اگر رخ بتابی شوی دل پذیر
59 به ناکامیابی ز من کام خویش اگر یابمت زین نشان رام خویش
60 پریزاد از گفت او شد دژم ز انده به خشم اندر آورد نم
61 بدو گفت کای مرد بیهوش و رای مرا گوئی از شیر سر برگرای
62 ز افسونگری هم میاور به یاد مرا تا شوی از پی وصل شاد
63 چو از تو نباشد مرا خرمی به نرمی چرا لب گشایم همی
64 همان به که گیرم ره جور و کین ز افسون به تو تنگ سازم زمین
65 بگفت این و مهمیز زد بر غراب چنان چون درآمد نهان شه در آب
66 چو او شد نهان پهلو نامدار بیامند که بیرون رود از حصار
67 فراوان بگردید و راهی ندید رخش گشت ماننده شنبلید
68 دگر ره چو صرصر درآمد به باغ سری پر زکینه دلی پر ز داغ
69 همانگه بر رود آمد فراز ز بس تشنگی آمد آبش نیاز
70 یکی دست ناگه درآمد ز آب بدو ناخنان همچون چنگ عقاب
71 کمرگاه سام دلاور گرفت جهان پهلوان شد ازو در شگفت
72 ز نیرو کشیدش به آب اندرون ازو اسپری کرد صبر و سکون
73 بپوشید مژگان گو رزمساز زمانی چو شد دیده را کرد باز
74 نه آن باغ دید و نه آن رود آب نه آرامگاه و نه ماوای خواب
75 شه قلعه ریگش آرامگاه جز از تابش خور نبودش پناه
76 ز هر سوش تا چشم میکرد کار همی آتش تیز میزد شرار
77 تو گفتی مگر وی به دوزخ در است که زیر آتش است و به سر بر خور است
78 چنان تشنه شد پهلو نیکنام که شد روز روشن برو تیره شام
79 بنالید بر داور بینیاز که ای بر همه بندگان کارساز
80 توئی آفریننده مور و مار نداریم غیر از تو پروردگار
81 بگفت و به خاک سیه رو نهاد ز دادار دارنده میکرد یاد
82 ز گرمی چنان از زمین برفروخت که رخساره و دست و پایش بسوخت
83 ز بیچارگی اندر آمد ز پای نه هش دید با خود نه مردی و رای
84 چو از پا درآمد صدائی شنید بدان سان بلرزید بر خود چو بید
85 که ای سام اگر خواهی از هر بلا به نیکاختری باز یابی رها
86 همان به که تابی رخ از دین خویش نیاری دگر یاد از آئین خویش
87 پرستش کنی شیر را همچو من که گردی از آن سرور انجمن
88 دگر از پریدخت بردار دل به نیکی سوی مهر من دار دل
89 چو این گفتهها سر به سر بشنوی همانا بر خرمی بدروی
90 تو را شاه ایران و توران کنم شهان را همه کاخ ویران کنم
91 به دشنام بگشاد لب سام و گفت که با تو همه تیرگی باد جفت
92 مبادا مرا هرگز این هوش و را که رخ بازتابم به دین خدا
93 ددی را پرستنده گردم به دهر که او نوش را مینداند ز زهر
94 دگر با پریوش درین چند روز قسم خوردهام ای دد کینهتوز
95 که جز وی نباشد مرا یار کس همان خود نیابد به کس دسترس
96 کنون با وی از مهر همخانهام ز کیش تو و از تو بیگانهام
97 چنین پاسخش داد افسون نما که ایدون رخ آور به دین خدا
98 برندت تو را گر سوی آسمان نیابی ازین جادوئیها امان
99 ز گفتش دل سام آمد به درد رخ خود به دادار دارنده کرد
100 همی خواست آزادی از هر بلا که تا بازیابد ز جادو رها
101 به ناگه یکی آتش تیز و تاب درآمد ز هر سو چو تیر شهاب
102 همه دور آن خانه آتش گرفت همه ریگ تفتیده تابش گرفت
103 چو شد بر جهانجو جهان همچو دود یکی دستش از ناگهان در ربود
104 ببردش به روی هوا در زمان چنان برخروشید و برزد فغان
105 که ای سام گفتار من گوش کن می از ساغر بخردی نوش کن
106 اگر نه به آتش دراندازمت به گیتی ازین پس نهان سازمت
107 نپذرفت گفتار او پیل مست فسونساز از وی رها کرد دست
108 به دریای بی بن رها ساختش به یکباره از هش جدا ساختش
109 به آب اندرون شد جهان پهلوان نهنگ دمنده شد از وی رمان
110 چو از پشت آمد به افراز آب فسونگر گرفتش هم اندر شتاب
111 ز بحرش به سوی هوا برد باز دگر چنگ افسونگری کرد ساز
112 نمیدید جز دست را هیچ سام همی خواست خنجر کشد از نیام
113 نبد خنجرش نیز اندر میان شگفتی فرو ماند ازو پهلوان
114 بنالید و برزد یکی تیزدم ز چشمش درآمد ز اندوه نم
115 همانگه پریزاد افسون پژوه نشستنگهی جست بالای کوه
116 به هر سو نظر کرد سام دلیر همه گل بد و سبزه و آبگیر
117 چو بر چشمه اندر زمان ره سپرد خدا را ثنا گفت و آبی بخورد
118 یکی نیروئی یافت با خویشتن چمان شد چو شاخ گل اندر چمن
119 بیامد بر آبگیری فراز نشست اندر آنجا زمانی دراز
120 ز بس غم به خواب اندر آمد سرش برآسود آرام جان در برش
121 چو بیدار شد نامبردار سام به پیش اندرش بود خان طعام
122 بیازید دست و چو شیران بخورد همی شکر دادار دارنده کرد
123 به ناگه یکی پیکری شد پدید جهانجو سراپای او بنگرید
124 ندانستاو را چگونه است روی شگفتی فروماند لختی بدوی
125 همان گاه آن پیکر آواز داد چنین گفت و چنگ سخن ساز داد
126 که ای سام از گفت من سر متاب بدان تا ز شاهان شوی کامیاب
127 تو را هر چه گویم پذیرنده شو مرا کام ده شیر را بنده شو
128 ربودش دگر باره افسون نما از آن پس به کوی دگر کرد جا
129 ز پولاد سیلی بر افراز کوه بدید آن جهانپهلوان شکوه
130 میانش ز افسونگری بد تهی وز آن نامور را نبد آگهی
131 درو بود سوراخها چون قفس ندیده شگفتی بدین گونه کس
132 همانگه پریزاد افسون نما جهان پهلوان را درآن کرد جا
133 بدو گفت کاین جای زندان تست همان گوهر بد نگهبان تست
134 رهائی نیابی ازین که دگر مگر آنکه تابی تو از مهر سر
135 بگفت این و پنهان شد اندر زمان جهان پهلو شد ز کارش نوان