- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزآن پس بدو گفت قارن که شاه ببخشود و بگذشت از تو گناه
2 نگر تا چه مایه نمودی گزند بجای نیاگان شاه بلند
3 چو پاداش، آمرزش آمد پدید ز فرمان او سر نباید کشید
4 از این پس چنین رو که فرمود شاه تو آسان بمانی و خشنود شاه
5 چو بندی کمر پیش و فرمان کنی چنانچون بفرمایدت آن کنی
6 تو را مایه ی شهریاری دهد سرافرازی و کامگاری دهد
7 چو خشنود باشد ز تو شهریار کند پیش تو بندگی روزگار
8 بدو گفت کوش: ای سرافراز مرد چو شاه همایون مرا زنده کرد
9 نه من شیر سگ خوردم و گوشت گرگ که گردن بپیچم ز شاه بزرگ
10 گر آن نیکویها ندانم نهان سزاوار کشتن منم در جهان
11 وزآن پس به خوردن کشیدند دست شب و روز با رامش و می به دست
12 سپهدار قارن در ایوان خویش سرایی سزاوار مهمان خویش
13 بیاراست مانند باغ ارم همه راست کرد اندر او بیش و کم
14 زنان شبستان او را همه بدو بازبخشید شاه رمه
15 نگهداشت قارن همه کار او خور و خواب و پوشش سزاوار او
16 بتان را ز پیشش بیاراستی بدو دادی او را که او خواستی
17 بدان سان همی داشت او را بناز به بگماز و خوبان بربط نواز
18 که یک روز ننشست بر دلش گرد نه بر رویش آمد دم باد سرد