تا مجرد از دل و از شاه نعمت‌الله ولی غزل 1154

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

تا مجرد از دل و از جان شدیم

1 تا مجرد از دل و از جان شدیم همنشین و همدم جانان شدیم

2 همچو قطره بهر یک دردانه ای غرقهٔ دریای بی پایان شدیم

3 از خیال روی یار خویشتن همچو زلفش بی سر و سامان شدیم

4 تا که پیدا شد جمال عشق دوست ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم

5 جان و دل در کار عشقش باختیم لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم

6 از برای گنج عشقش روز و شب ساکن کنج دل ویران شدیم

7 تا خبر از زلف و رویش یافتیم بی خبر از کفر و از ایمان شدیم

8 گرد نقطه مدتی گشتیم ما نقطهٔ پرگار این دوران شدیم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر