-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا مجرد از دل و از جان شدیم همنشین و همدم جانان شدیم
2 همچو قطره بهر یک دردانه ای غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
3 از خیال روی یار خویشتن همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
4 تا که پیدا شد جمال عشق دوست ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم
5 جان و دل در کار عشقش باختیم لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
6 از برای گنج عشقش روز و شب ساکن کنج دل ویران شدیم
7 تا خبر از زلف و رویش یافتیم بی خبر از کفر و از ایمان شدیم
8 گرد نقطه مدتی گشتیم ما نقطهٔ پرگار این دوران شدیم