1 تا چند کوشی آخر در خون بیگناهان آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان
2 چندان که بینم آن رو، چشمم نمی شود پر چون دیدن گدایان بر خوان پادشاهان
3 بی تو دو دیده چون نیست از هیچ گریه فارغ من داد خود نیابم هرگز از این گواهان
4 من چشم باز کردم، خاک در تو دیدم چون کوریم نیاید از سرمه سپاهان
5 غوغاست پیش رویت از عاشقان که باشد بازار بردگان را گرمی به چاشتگاهان
6 عشاق رو سیه را لازم بود ملامت چون لعنت ملایک بر نامه گناهان
7 خسرو به زلف و خالش اندوه خود چه گویی؟ دانی که غم نیاید اندر دل سپاهان
دیدگاهها **