- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درکش سر زلف دلستانش بشکن در درج درفشانش
2 جان را به لب آر و بوسهای خواه تا جانت فرو شود به جانش
3 جانت چو به جان او فروشد بنشین به نظاره جاودانش
4 از دیدهٔ او بدو نظر کن گر خواهی دید بس عیانش
5 زیرا که به چشم او توان دید در آینهٔ همه جهانش
6 زلفش که فتاده بر زمین است سرگشته نگر چو آسمانش
7 آویخته صد هزار دل هست از یک یک موی هر زمانش
8 گر میل تو را به سوی کفر است ره جوی به زلف دلستانش
9 ور رغبت توست سوی ایمان بنگر رخ همچو گلستانش
10 ور کار ز کفر و دین برون است گم گرد نه این طلب نه آنش
11 هرگه که فرید این چنین شد هم نام مجوی و هم نشانش