- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
2 ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
3 اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال
4 هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال
5 دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست خدای داند کو را چه واقعهست و چه حال
6 مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
7 جراحت همه را از نمک بود فریاد مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال
8 چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی نماند حیله حال و نه التفات به قال