امروز که من عاشق و دیوانه از خواجوی کرمانی غزل 633

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

1 امروز که من عاشق و دیوانه و مستم کس نیست که گیرد به شرابی دو سه دستم

2 ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی تا باده‌پرستی کنم و خود نپرستم

3 با خود چو دمی خش ننشستم به همه عمر برخاستم از بند خود و خوش بنشستم

4 گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم

5 می‌برد دلم نرگس مخمورش و می‌گفت کای همنفسان عیب مگیرید که مستم

6 رفتی و مرا بر سر آتش بنشاندی باز آی که از دست تو بر خاک نشستم

7 چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم از کفر سر زلف تو زنار ببستم

8 در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت با این همه از چنبر زلف تو نجستم

9 تا در عقب پیر خرابات نرفتم از درد سر و محنت خواجو بنرستم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر