تا چه خیال از جلال الدین محمد مولوی غزل 1841

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

تا چه خیال بسته‌ای ای بت بدگمان من

1 تا چه خیال بسته‌ای ای بت بدگمان من تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من

2 از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو زود روان روان شود در پی تو روان من

3 بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را بس بودم کمال تو آن تو است آن من

4 جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من

5 چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من

6 چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من

7 من چو که بی‌نشان شدم چون قمر جهان شدم دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من

8 شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌ای صاف شده مکان‌ها زان مه بی‌مکان من

9 از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من

عکس نوشته
کامنت
comment