به‌عقل کی متصور شود از خواجوی کرمانی غزل 760

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

به‌عقل کی متصور شود فنون جنون

1 به‌عقل کی متصور شود فنون جنون که عقل عین جنونست و الجنون فنون

2 ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون

3 به‌نور مهر بیارا درون منظر دل که کس برون نبرد ره مگر به‌نور درون

4 جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال ولی خیال نماید به‌عین عقل جنون

5 به‌عقل کاشف اسرار عشق نتوان شد که عقل را به‌جز از عشق نیست راهنمون

6 در آن مقام که احرام عشق می‌بندند به آب دیده طهارت کنند و غسل به‌خون

7 شدست این دل مهموز ناقصم با مهر مثال زلف لفیف پری‌رخان مقرون

8 چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد به‌جای آب کند خاک من به‌خون معجون

9 حیات چیست بقائی فنا درو مضمر ممات چیست فنائی بقا درو مضمون

10 اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار ور از تو هجر گزینم کدام صبر و سکون

11 چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد مبارک آنکه دهد دل به‌طلعت میمون

12 اگر به‌روی تو هر روز مهرم افزونست نشاط دل نبود جز به‌مهر روزافزون

13 محققت نشود سرّ کاف و نون خواجو مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر