1 به ره جولان که دی سلطان من زد سنان در سینه ویران من زد
2 خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش لگد بر جان بی سامان من زد
3 نکردم ایستادی، گریه، هر چند دوید و دست در دامان من زد
4 چه گریه است این که دل رست و جگر نیز به هر خاکی که این باران من زد
5 چراغ وصل من نفروخت، هر چند که عشق آتش به خان و مان من زد
6 دلم ویران شد و دزد خیالش درین ویرانه راه جان من زد
7 غلام اوست خسرو، گر کشد زار نباید طعنه بر سلطان من زد