- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
2 در عشق درد خود را هرگز کران نبینی زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
3 تا چند جویی آخر از جان نشان جانان در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
4 تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
5 هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
6 اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
7 رند شراب خواره، چون مست مست گردد گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
8 لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی حالی خجل بماند داند که نه چنان است
9 عطار مست عشقی از عشق چند لافی گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است