حکایت کنند از یکی نیکمرد از سعدی شیرازی بوستان 21

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

حکایت کنند از یکی نیکمرد

1 حکایت کنند از یکی نیکمرد که اکرام حجاج یوسف نکرد

2 به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بیانداز و خونش بریز

3 چو حجت نماند جفا جوی را به پرخاش در هم کشد روی را

4 بخندید و بگریست مرد خدای عجب داشت سنگین دل تیره رای

5 چو دیدش که خندید و دیگر گریست بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟

6 بگفتا همی‌گریم از روزگار که طفلان بیچاره دارم چهار

7 همی‌خندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک

8 پسر گفتش: ای نامور شهریار یکی دست از این مرد صوفی بدار

9 که خلقی بر او روی دارند و پشت نه رای است خلقی به یک بار کشت

10 بزرگی و عفو و کرم پیشه کن ز خردان اطفالش اندیشه کن

11 شنیدم که نشنید و خونش بریخت ز فرمان داور که داند گریخت؟

12 بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:

13 دمی بیش بر من سیاست نراند عقوبت بر او تا قیامت بماند

14 نخفته‌ست مظلوم از آهش بترس ز دود دل صبحگاهش بترس

15 نترسی که پاک اندرونی شبی بر آرد ز سوز جگر یا ربی؟

16 نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ بر پاک ناید ز تخم پلید

عکس نوشته
کامنت
comment