- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حکایت کنند از یکی نیکمرد که اکرام حجاج یوسف نکرد
2 به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بیانداز و خونش بریز
3 چو حجت نماند جفا جوی را به پرخاش در هم کشد روی را
4 بخندید و بگریست مرد خدای عجب داشت سنگین دل تیره رای
5 چو دیدش که خندید و دیگر گریست بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟
6 بگفتا همیگریم از روزگار که طفلان بیچاره دارم چهار
7 همیخندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
8 پسر گفتش: ای نامور شهریار یکی دست از این مرد صوفی بدار
9 که خلقی بر او روی دارند و پشت نه رای است خلقی به یک بار کشت
10 بزرگی و عفو و کرم پیشه کن ز خردان اطفالش اندیشه کن
11 شنیدم که نشنید و خونش بریخت ز فرمان داور که داند گریخت؟
12 بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:
13 دمی بیش بر من سیاست نراند عقوبت بر او تا قیامت بماند
14 نخفتهست مظلوم از آهش بترس ز دود دل صبحگاهش بترس
15 نترسی که پاک اندرونی شبی بر آرد ز سوز جگر یا ربی؟
16 نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ بر پاک ناید ز تخم پلید