- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد به وقت خویش بادا وقت ما را گر چه برهم زد
2 به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد
3 کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است که رایات شهنشاهی بر این فیروزه طارم زد
4 دلِ نی بس که می سوزد ز تاب آتش هجران چو شمعش از دهن دودی برآمد هرکجا دم زد
5 در این سودا ملایک را ز عزّت دم فروبستند نخستین آتشی کز عشق پیدا شد بر آدم زد
6 بوَد کز عالم معنی برآرد سر به آزادی خیالی کز سر رندی قدم بر هر دو عالم زد