1 به حمدالله که من امروز از بند بلا جستم به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
2 چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
3 چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم
4 اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
5 مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
6 خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
7 ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم