1 تا شد ز مطلع غیب خورشید حسن طالع عشاق بینوا را مسعود گشت طالع
2 ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع
3 ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع
4 جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات جز نام تو نگویند زهاد در صوامع
5 چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد در حق ما نباشد پند فقیه نافع
6 حال درون پر خون از خلق چون بپوشم چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع
7 بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع