- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به پاسخ چنین گفت کای پاکزاد که من جبرئیلم به شداد عاد
2 خبرها رسانم به شداد عاد بود پایهام بر فلک سخت شاد
3 کنون آمدم کز تو گیرم خبر که چون آمدی اندرین بوم و بر
4 دگر آمدم تا همه کام تو به گردون رسانم همه کام تو
5 به هر کس که من آمدم ناگهان سرافراز گردید اندر جهان
6 به پیغمبری نام او شد بلند بر شاه شداد شد ارجمند
7 من از پیش دادار دهر آمدم نه از جور و بیداد و قهر آمدم
8 خدیو جهان کرده با تو پیام که ای تخم گرشسب سالار سام
9 اگر تو بیائی به نزدیک من همان پیش گردان این انجمن
10 ستایش نمائی مرا در جهان سرافراز گردی میان مهان
11 کنم نام پیغمبر مرسلت اگر پاس داری زبان و دلت
12 کنی بر همه سروران سروری پرستش کنندت به پیغمبری
13 شوی بر زمین و زمان پادشاه به فرمانت باشد همه مهر و ماه
14 بخندید از آن گفته سالار سام که ای کافر گمره تیره کام
15 ازین ژاژخانی یکی باز گرد به یزدان دارنده دمساز گرد
16 خدائی که چرخ برین آفرید به پستی بدینسان زمین آفرید
17 ز گل گل دهد میوه از خار خشک نسیج از تن کرم خونابه مشک
18 به زنبور هم داده او نیش و نوش به انسان دهد دانش و عقل و هوش
19 زبان سراینده و پا و دست که از بحر گوهر درآرد به پست
20 ز یک پشهای میکشد ژنده پیل روان کرده از صنع خود رود نیل
21 همو جان ده است و همو جان ستان شد از قدرتش خاک ره بوستان
22 ز شداد موئی نیاید پدید ازو قدرت پشهای کس ندید
23 ازو باز گرد و به یزدان گرا که یزدان بود بر همه رهنما
24 وگر آن که گمراه و بیدین بوی به یزدان دارنده پر کین بوی
25 وگرنه به گرز گران پیکرت بکوبم که پیدا نباشد سرت
26 همه مرز شداد بر هم زنم همه دست و پایش به هم برزنم
27 نمانم یکی را ز شدادیان براندازم از دهر این جادویان
28 به پاسخ بدو گفت زرینه بال که ای سام بیهوده چندین منال
29 مشو غره بر بازوی خویشتن بدین یال و کوپال لشکرشکن
30 که از فره بخت شداد عاد که گر کوه باشی دهندت به باد
31 بویژه نتابی به یک دست من گلویت بماند ابر شصت من
32 از آن آمدن سوی پیکار تو که سازم درین جایگه کار تو
33 ببندم دو دستت به خم دوال بدان تا بدانی تو زرینه بال
34 به فرمان شداد با بند و غل چو بندی که باشد به مانند نعل
35 به درگاه شداد عادت برم پیاده شتابان چو بادت برم
36 برآشفت ازو گرد پرخاشخر بدو گفت کای گمره بدگهر
37 اگر تو ببندی به میدان مرا چو دارم به کف نیزه و گرز را
38 بیابم به درگه ستایش کنم به شدادیان من نیایش کنم
39 ز یزدان بگردم به مانند باد کنم سجده در پیش شداد عاد
40 اگر نه ببندم دو دستت به جنگ نهم بر سر و گردنت پالهنگ
41 پس آنگه بگردی تو از راه دیو ستایش کنی پیش کیهان خدیو
42 بدو گفت آری به پیمان کنم که جان را به پیشت گروگان کنم
43 ولیکن من و تو به آوردگاه بباشیم از هر دو سر دادخواه
44 به تنها بگردیم و جنگ آوریم به فرمان دادار چنگ آوریم
45 بگفت این و برجست زرینه بال ز سیصد رش افزون برافروخت یال
46 یکی گرز برداشت چون سخت کوه که شد از گرانیش گردون ستوه
47 بغرید ماننده تیره ابر که از نعرهاش سوخت جان هژبر
48 زمانه ز هیبت بلرزید پاک فرو شد دو پایش در آن تیره خاک
49 سپهبد بپوشید جنگی زره ز کینه دو ابرو زده بر گره
50 میان تنگ دربست شیر دلیر غراب چو اژدر درآورد زیر
51 برانگیخت در دشت آورد اسب بجوشید مانند آذرگشسب
52 برآورد کوپال زرینه بال بزد بر سر سام فرخنده فال
53 که لرزید میدان آورد و کوه ز لرزش زمین شد سراسر ستوه
54 چو رد کرد آن گرز را پهلوان بدانست پیکار تیره روان
55 عمودی دگر کوفت بر نامدار که پیچید آواش بر کوهسار
56 سه گرز از کف دیو چون کرد رد بدان سان که از پهلوانان سزد
57 پس آنگه چنین گفت سالار نیو که ای گمره بدرگ خیره دیو
58 ز من هم یکی زور بازو ببین که چونند شیران به هنگام کین
59 که دارند هنگام آوردگاه دلیران و گردان ایران سپاه
60 بدو گفت پس دیو زرینه بال که از فر شداد با زور و یال
61 نتابید با من کسی گاه جنگ به چنگال آرم ز دریا نهنگ
62 تن اژدها را بدرم به زور نتابد ز ترسم ز اندیشه هور
63 ندانم که چونست پیکار تو مگر هم خدیوم بود یار تو
64 بخندید ازو سام روشنروان برآورد آنگه عمود گران
65 خدای جهان را یکی یاد کرد به حمله درآمد به سوی نبرد
66 بزد برکمرگاه جبریل عاد که پیچید بر خویشتن بدنژاد
67 جهان تیره شد پیش برگشته بخت بدانست آنگه که مردیست سخت
68 دگرباره افراخت کوپال و برز بزد بر سر سام فرخنده گرز
69 گه آن زد برین گاه این زد بر آن طپید از صلابت زمین و زمان
70 شده دشت بازار آهنگران ز بازو و کوپال کند آوران
71 چنین تا همه دسته گردید خم دل سام پهلو ازو شد دژم
72 بیفکند گرز و برآورد تیغ که از تیزیش مرگ خوردی دریغ
73 چو الماس جانکاه پر موج خون نهنگی که دریا ازو شد زبون
74 کشید از نیامش بدان گونه شیر ز شمشیر او گشت بهرام سیر
75 درانداخت شمشیر بر بدسگال که بفکند از کتف او بال و یال
76 چو دیو آنچنان دید از بیم جان به یک دست آمد سوی پهلوان
77 گرفتش کمرگاه سالار نیو به نیرو درآمد مر آن خیره دیو
78 که تا سام را برکند از زمین سرآرد بدو روز پیکار و کین
79 بخندید پهلو ز نیروی او بدو گفت کای دیو پرخاسجو
80 ز شداد بر گرد و یزدان پرست نگردد زبون هیچ یزدان پرست
81 چو بشنید او نام یزدان پاک نگردید خرم شدش سینه چاک
82 نیارست نام خدا را شنید ترشروی چون قیر دیو پلید
83 به پاسخ بدو گفت کای بدنژاد نگردم ز آئین شداد عاد
84 که او داد این کالبد را توان به جبریل خود داده روشن روان
85 مرا جان و تن زیر فرمان اوست زمین و زمان و روان زان اوست
86 تو گوئی ز یزدان خود باز گرد خدائی که جان مرا ساز کرد
87 چگونه فرامش کنم رای او دگر کس نبینم ابر جای او
88 سر از رای دادار پیچی تو هیچ چرا پس مرا رای داری بسیچ
89 چو بشنید ازو سام آورد خشم بگرداند بر کینه بر دیو خشم
90 بزد تیغ دیگر ورا بر میان که از زخم سالار شد پرنیان
91 پس آنگه بزد خویش را بر سپاه که از گرد او تیره شد هور و ماه
92 همان گرد قلواد و شاپور شیر یکی حمله کردند با دار و گیر
93 به یک دم فکندند در کارزار ز گردان جنگی هزاران هزار
94 سپهبد ز میدان یکی بازگشت به نزدیکی شاه جنی گذشت
95 بدو گفت دادار یار تو باد تن عادیان خود شکار تو باد
96 امیدم که امیدت آید پدید تن دشمنانت شود ناپدید
97 از آن رو به شداد شد آگهی که تیره شده تخت شاهنشهی
98 پراندیشه شد شاه شداد عاد ورا آتش از بیم در جان فتاد
99 تن جبرئیلت درآمد به خاک شدش سینه از تیغ او چاکچاک
100 بترسید بر دست و بازوی سام ز فیروز کوپال فرخنده کام
101 سراسیمه شد کافر شوربخت به خاک اندر افتاد از روی تخت
102 گریبان بدرید و فریاد کرد ز بیداد از درد دل داد کرد
103 که جبریل زرینهبالم کجاست مر آن پیک فرخنده فالم کجاست
104 بکشت آتش دوزخم را ز آب بهشت برینم شد از وی خراب
105 یکی بنده بر من برون آمده است که مغرب زمین غرق خون آمده است
106 ازین بنده هرگز نبودم خبر که بندد به کینه ازین سو کمر
107 همی گفت و میکند ریش پلید که ناگه ز در اندر آمد شدید
108 که بد پور شداد بیداد دین یکی کافری سر پر از خشم و کین
109 به بالا دو صد رش به پهنا چهل که بد کوه البرز پیشش خجل
110 ورا چار پیلش کشیدی به دشت به گرد عرابه همی گرد گشت
111 گرفتی به نیروی خرطوم پیل ربودی و افکندی از رود نیل
112 سپه بود او را همی صدهزار همه عادیان در صف کارزار
113 نبودش به کشتی کسی را همال ستیزهگر و بدرگ و بدسگال
114 چو زان سان پدر را خروشنده دید بدو گفت ناپاک بدرگ شدید
115 کزین سان چرائی همی سوگوار بگفتش توئی ایزد کردگار
116 ز دست که داری چنین دل به درد نشاید که داری تو بیم نبرد
117 به پاسخ بگفتند اسپهبدان که ای نامور بخرد موبدان
118 یکی گرد از ایران زمین آمدست ز بهر پریدخت چین آمدست
119 ببسته دو دست نهنکال دیو به هم برزده سحر و افسون و ریو
120 همه بوم و بر گشته از وی خراب گذر کرد از آتش و خاک و آب
121 کنون سوی مغرب زمین آمدست بر ما پر از خشم و کین آمدست
122 همه آتش دوزخ کردگار فروشست از ابر گوهرنثار
123 بدو یار گشته شه جنیان به دل یار گشته بدو مهربان
124 همه باغ شداد زرینه خشت مر آن گونهگون میوههای بهشت
125 که تعریفش اندر زبان قاصر است که هر یک ازو قوت باصر است
126 به یغما ببردند آن سیم و زر چه سام و چه جنی چه دیوان نر
127 چو این داستان نزد شداد رفت همه خرمن عمر او باد رفت
128 فرستاد جبریل زرینه بال به پرخاش آن پهلو بیهمال
129 که شاید مر او را درآرد به بند بیارد بر کردگار بلند
130 به یک زخم تیغش نگونسار شد به نزد همه مالکان خوار شد
131 کنون رزم جوید ز شداد عاد ندانیم او را چه باشد مراد
132 چو بشنید این گفتگوها شدید رخش زرد شد چون گل شنبلید
133 به گردان لشکر خروشید و گفت که رادی و گردی نشاید نهفت
134 که امروز سازید اسباب جنگ زمانی مسازید بر کین درنگ
135 تن سام کوبم به گرز گران نمانم که باشد دمی در جهان
136 نمانم که پی برنهد بر زمین که خود شاد سازم خدای زمین
137 به آواز گفتند نامآوران که ای نامور شهریار جهان
138 به فر تو او را سر آریم زیر اگر ببر باشد اگر تند شیر
139 بگفتند و از جای برخاستند به آهن سر و پا بیاراستند