تن ز هم پاشید و، فکر پوشش از واعظ قزوینی غزل 616

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن می‌کنی

1 تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن می‌کنی ریش جو گندم شد و، اندیشهٔ نان می‌کنی

2 وقت پشت پا زدن شد، می‌زنی خود دست و پا وقت ترک سر رسید و، فکر سامان می‌کنی؟

3 تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر از عصا این قوت پا دستگردان می‌کنی

4 این چنین کز کبر خود را می‌بری بر آسمان خویشتن را عاقبت با خاک یکسان می‌کنی

5 شمع کاهد بیشتر، چندان که تابان‌تر شود زینهار افزون مکن خود را، که نقصان می‌کنی

6 بر سر راهی و، می‌جویی همان راه معاش بر لب گوری کنون، فکر لب نان می‌کنی

7 بی‌جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم تخم ناافشانده واعظ، فکر باران می‌کنی؟!

عکس نوشته
کامنت
comment