- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
2 ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم که بر این داشت در ایّام تومستی او را
3 دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد به درستی که دمادم بشکستی او را
4 زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن چون تو در فتنه گری دست ببستی او را
5 تا خیالی به غم نیستی خود خو کرد نیست دیگر به کسی دعوی هستی او را