طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را از خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را

1 طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را ره گشادی تو به خورشید پرستی او را

2 ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم که بر این داشت در ایّام تومستی او را

3 دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد به درستی که دمادم بشکستی او را

4 زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن چون تو در فتنه گری دست ببستی او را

5 تا خیالی به غم نیستی خود خو کرد نیست دیگر به کسی دعوی هستی او را

عکس نوشته
کامنت
comment