روز پنجشنبه است روزی خوب از نظامی گنجوی خمسه 31

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

روز پنجشنبه است روزی خوب

1 روز پنجشنبه است روزی خوب وز سعادت به مشتری منسوب

2 چون دم صبح گفت نافه گشای عود را سوخت خاک صندل سای

3 بر نمودار خاک صندل فام صندلی کرد شاه جامه و جام

4 آمد از گنبد کبود برون شد به گنبد سرای صندل گون

5 باده خورشد ز دست لعبت چین واب کوثر ز دست حورالعین

6 تا شب از دست حور می می‌خورد وز می خورده خرمی می‌کرد

7 صدف این محیط کحلی رنگ چو برآمود در به کام نهنگ

8 شاه ازان تنگ چشم چین پرورد خواست کز خاطرش فشاند گرد

9 بانوی چین ز چهره چین بگشاد وز رطب جوی انگبین بگشاد

10 گفت کای زنده از تو جان جهان برترین پادشاه پادشهان

11 بیشتر زانکه ریگ در صحراست سنگ در کوه و آب در دریاست

12 عمر بادت که هست بختت یار بادی از عمر و بخت برخوردار

13 ای چو خورشید روشنائی بخش پادشا بلکه پادشائی بخش

14 من خود اندیشناک پیوسته زین زبان شکسته و بسته

15 و آنگهی پیش راح ریحانی کرد باید سکاهن افشانی

16 لیک چون شه نشاط جان خواهد وز پی خنده زعفران خواهد

17 کژ مژی را خریطه بگشایم خنده‌ای در نشاطش افزایم

18 گویم ار زانکه دلپذیر آید در دل شاه جایگیر آید

19 چون دعا کرد ماه مهر پرست شاه را بوسه داد بر سر دست

20 گفت وقتی ز شهر خود دو جوان سوی شهری دگر شدند روان

21 هریکی در جوال گوشه خویش کرده ترتیب راه توشه خویش

22 نام این خیر و نام آن شر بود فعل هریک به نام درخور بود

23 چون بریدند روزکی دو سه راه توشه‌ای را که داشتند نگاه

24 خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت این غله می‌درود و آن می‌کاشت

25 تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار بجوش

26 کوره‌ای چون تنور از آتش گرم کاهن از وی چو موم گشتی نرم

27 گرمسیری ز خشک ساری بوم کرده باد شمال را به سموم

28 شر خبر داشت کان زمین خراب دوریی درد و ندارد آب

29 مشکی از آب کرده پنهان پر در خریطه نگاهداشت چو در

30 خیر فارغ که آب در راهست بی‌خبر کاب نیست آن چاهست

31 در بیابان گرم و راه دراز هر دو می‌تاختند با تک و تاز

32 چون به گرمی شدند روزی هفت آب شر ماند و آب خیر برفت

33 شر که آن آبرا ز خیر نهفت با وی از خیر و شر حدیث نگفت

34 خیر چون دید کو ز گوهر بد دارد آبی در آبگینه خود

35 وقت وقت از رفیق پنهانی می‌خورد چون رحیق ریحانی

36 گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت

37 تشنه در آب او نظر می‌کرد آب دندانی از جگر می‌خورد

38 تا به حدی که خشک شد جگرش باز ماند از گشادگی نظرش

39 داشت با خود دو لعل آتش رنگ آب دارنده و آبشان در سنگ

40 می‌چکید آب ازان دو لعل نهان آب دیده ولی نه آب دهان

41 حالی آن لعل آبدار گشاد پیش آن ریگ آبدار نهاد

42 گفت مردم ز تشنگی دریاب آتشم را بکش به لختی آب

43 شربتی آب از آن زلال چو نوش یا به همت ببخش یا بفروش

44 این دو گوهر در آب خویش انداز گوهرم را به آب خود بنواز

45 شر که خشم خدای باد بر او نام خود را ورق گشاد بر او

46 گفت کز سنگ چشمه بر متراش فارغم زین فریب فارغ باش

47 می‌دهی گوهرم به ویرانی تا به آباد شهر بستانی

48 چه حریفم که این فریب خورم من ز دیو آدمی فریب‌ترم

49 نرسد وقت چاره سازی من مهره تو به حقه بازی من

50 صد هزاران چنین فسون و فریب کرده‌ام از مقامری به شکیب

51 نگذارم که آب من بخوری چون به شهر آیی آب من ببری

52 آن گهر چون ستانم از تو به راز کز منش عاقبت ستانی باز

53 گهری بایدم که نتوانی کز منش هیچ گونه بستانی

54 خبر گفت آن چه گوهر است بگوی تا سپارم به دست گوهرجوی

55 گفت شر آن دو گوهر بصرست کاین ازان آن از این عزیزترست

56 چشمها را به من فروش به آب ور نه زین آبخورد روی بتاب

57 خیر گفت از خدا نداری شرم کاب سردم دهی به آتش گرم

58 چشمه گیرم که خوشگوار بود چشم کندن بگو چه کار بود

59 چون من از چشم خود شوم درویش چشمه گر صد شود چه سود از بیش

60 چشم دادن ز بهر چشمه نوش چون توان؟ آب را به زر بفروش

61 لعل بستان و آنچه دارم چیز بدهم خط بدانچه دارم نیز

62 به خدای جهان خورم سوگند که بدین داوری شوم خرسند

63 چشم بگذار بر من ای سره مرد سرد مهری مکن به آبی سرد

64 گفت شر کاین سخن فسانه بود تشنه را زین بسی بهانه بود

65 چشم باید گهر ندارد سود کین گهر بیش از این تواند بود

66 خیر در کار خویش خیره بماند آب چشمی بر آب چشمه فشاند

67 دید کز تشنگی بخواهد مرد جان ازان جایگه نخواهد برد

68 دل گرمش به آب سرد فریفت تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت

69 گفت برخیز تیغ و دشنه بیار شربتی آب سوی تشنه بیار

70 دیده آتشین من برکش واتشم را بکش به آبی خوش

71 ظن چنین برد کز چنان تسلیم یابد امیدواری از پس بیم

72 شر که آن دید دشنه باز گشاد پیش آن خاک تشنه رفت چو باد

73 در چراغ دو چشم او زد تیغ نامدش کشتن چراغ دریغ

74 نرگسی را به تیغ گلگون کرد گوهری را ز تاج بیرون کرد

75 چشم تشنه چو کرده بود تباه آب ناداده کرد همت راه

76 جامه و رخت و گوهرش برداشت مرد بی دیده را تهی بگذاشت

77 خیر چون رفته دید شر ز برش نبد آگاهیی ز خیر و شرش

78 بر سر خون و خاک می‌غلتید به که چشمش نبد که خود را دید

79 بود کردی ز مهتران بزرگ گله‌ای داشت دور از آفت گرگ

80 چارپایان خوب نیز بسی کانچنان چارپا نداشت کسی

81 خانه‌ای هفت و هشت با او خویش او توانگر بد آن دگر درویش

82 کرد صحرا نشین کوه نورد چون بیابانیان بیابان گرد

83 از برای علف به صحرا گشت گله را می‌چراند دشت به دشت

84 هر کجا دیدی آبخورد و گیاه کردی آنجا دو هفته منزلگاه

85 چون علف خورد جای را می‌ماند گله بر جانب دگر می‌راند

86 از قضا را دران دو روز نه دیر پنجه آنجا گشاده بود چو شیر

87 کرد را بود دختری به جمال لعبتی ترک چشم و هندو خال

88 سروی آب از رگ جگر خورده نازنینی به ناز پرورده

89 رسن زلف تا به دامن بیش کرده مه را رسن به گردن خویش

90 جعد بر جعد چون بنفشه باغ به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ

91 سحر غمزش که بود از افسون مست بر فریب زمانه یافته دست

92 خلق از آن سحر بابلی کردن دلنهاده به بابلی خوردن

93 شب ز خالش سواد یافته بود مه ز تابندگیش تافته بود

94 تنگی پسته شکر شکنش بوسه را راه بسته بر دهنش

95 آن خرامنده ماه خرگاهی شد طلبکار آب چون ماهی

96 خانیی آب بود دور از راه بود ازان خانی آب آن به نگاه

97 کوزه پر کرد ازاب آن خانی تا برد سوی خانه پنهانی

98 ناگهان ناله‌ای شنید از دور کامد از زخم خورده‌ای رنجور

99 بر پی ناله شد چو ناله شنید خسته در خاک و خون جوانی دید

100 دست و پائی ز درد می‌افشاند در تضرع خدای را می‌خواند

101 نازنین را ز سر برون شد ناز پیش آن زخم خورده رفت فراز

102 گفت ویحک چه کس توانی بود این‌چنین خاکسار و خون‌آلود

103 این ستم بر جوانی تو که کرد وینچنین زینهار بر تو که خورد

104 خیر گفت ای فرشته فلکی گر پری زاده‌ای وگر ملکی

105 کار من طرفه بازیی دارد قصه من درازیی دارد

106 مردم از تشنگی و بی آبی تشنه را جهد کن که دریابی

107 آب اگر نیست رو که من مردم ور یکی قطره هست جان بردم

108 ساقی نوش لب کلید نجات دادش آبی به لطف آب حیات

109 تشنه گرم دل ز شربت سرد خورد بر قدر آنکه شاید خورد

110 زنده شد جان پژمریده او شاد گشت آن چراغ دیده او

111 دیده‌ای را کنده بود ز جای درهم افکند و بر نام خدای

112 گر خراشیده شد سپیدی توز مقله در پیه مانده بود هنوز

113 آنقدر زور دید در پایش که برانگیخت شاید از جایش

114 پیه در چشم او نهاد و ببست وز سر مردمی گرفتش دست

115 کرد جهدی تمام تا برخاست قایدش گشت و برد بر ره راست

116 تا بدانجا که بود بنگه او مرد بی دیده بود همره او

117 چاکری را که اهل خانه شمرد دست او را به دست او سپرد

118 گفت آهسته تا نرنجانی بر در ما برش به آسانی

119 خویشتن رفت پیش مادر زود سرگذشتی که دید باز نمود

120 گفت مادر چرا رها کردی کامدی با خودش نیاوردی

121 تا مگر چاره‌ای نموده شدی کاندکی راحتش فزوده شدی

122 گفت کاوردم ار به جان برسد چشم دارم که این زمان برسد

123 چاکری کو به خانه راه آورد خسته را سوی خوابگاه آورد

124 جای کردند و خوان نهادنش شوربا و کباب دادندش

125 مرد گرمی رسیده با دم سرد خورد لختی و سر نهاد به درد

126 کرد کامد شبانگه از صحرا تا خورد آنچه بشکند صفرا

127 دید چیزی که آن نه عادت بود جوش صفراش ازان زیادت بود

128 بیهشی خسته دید افتاده چون کسی زخم خورده جان داده

129 گفت کین شخص ناتوان از کجاست واینچین ناتوان و خسته چراست

130 آنچه بر وی گذشته بود نخست کس ندانست شرح آن به درست

131 قصه چشم کندنش گفتند که به الماس جزع او سفتند

132 کرد چون دیدگان جگر خسته شد ز بی دیده‌ای نظر بسته

133 گفت کز شاخ آن درخت بلند باز بایست کرد برگی چند

134 کوفتن برگ و آب ازو ستدن سودن آنجا وتاب ازو ستدن

135 گر چنین مرهمی گرفتی ساز یافتی دیده روشنائی باز

136 رخنه دیده گرچه باشد سخت به شود زاب آن دو برگ درخت

137 پس نشان داد کاندرخت کجاست گفت از آن آبخورد که خانی ماست

138 هست رسته کهن درختی نغز کز نسیمش گشاده گردد مغز

139 ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ دوریی در میان هردو فراخ

140 برگ یک شاخ ازو چو حله حور دیده رفته را درآرد نور

141 برگ شاخ دگر چو آب حیات صرعیان را دهد ز صرع نجات

142 چون ز کرد آن شنید دختر کرد دل به تدبیر آن علاج سپرد

143 لابه‌ها کرد و از پدر درخواست تا کند برگ بینوائی راست

144 کرد چون دید لابه کردن سخت راه برداشت رفت سوی درخت

145 باز کرد از درخت مشتی برگ نوشداروی خستگان از مرگ

146 آمد آورد نازنین برداشت کوفت چندانکه مغز باز گذاشت

147 کرد صافی چنانکه درد نماند در نظرگاه دردمند فشاند

148 دارو و دیده را بهم دربست خسته از درد ساعتی بنشست

149 دیده بر بخت کارساز نهاد سر به بالین تخت باز نهاد

150 بود تا پنج روز بسته سرش و آن طلاها نهاده بر نظرش

151 روز پنجم خلاص دادندش دارو از دیده برگشادندش

152 چشم از دست رفته گشت درست شد به عینه چنانکه بود نخست

153 مرد بی دیده برگشاد نظر چون دو نرگس که بشکفد به سحر

154 خیر کان خیر دید برد سپاس کز رمد رسته شد چو گاو خراس

155 اهل خانه ز رنج دل رستند دل گشادند و روی بربستند

156 از بسی رنجها که بر وی برد مهربان گشته بود دختر کرد

157 چون دو نرگس گشاد سرو بلند درج گوهر گشاده گشت ز بند

158 مهربان‌تر شد آن پریزاده بر جمال جوان آزاده

159 خیر نیز از لطف رسانی او مهربان شد ز مهربانی او

160 گرچه رویش ندیده بود تمام دیده بودش به وقت خیز و خرام

161 لفظ شیرین او شنیده بسی لطف دستش بدو رسیده بسی

162 دل درو بسته بود و آن دلبند هم درو بسته دل زهی پیوند

163 خیر با کرد پیر هر سحری بستی از راه چاکری کمری

164 به شتربانی و گله‌داری کردی آهستگی و هشیاری

165 از گله دور کردی آفت گرگ داشتی پاس جمله خرد و بزرگ

166 کرد صحرا رو بیابانی چون از او یافت آن تن‌آسانی

167 به تولای خود عزیزش کرد حاکم خان و مان و چیزش کرد

168 خیر چون شد به خانه در گستاخ قصه جستجوی گشت فراخ

169 باز جستند حال دیده او کز که بود آن ستم رسیده او

170 خیر از ایشان حدیث شر ننهفت هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت

171 قصه گوهر و خریدن آب کاتش تشنگیش کرد کباب

172 وانکه از دیده گوهرش برکند به دگر گوهرش رساند گزند

173 این گهر سفت و آن گهر برداشت واب ناداده تشنه را بگذاشت

174 کرد کان داستان شنید ز خیر روی بر خاک زد چو راهب دیر

175 کانچنان تند باد بی اجلی نرساند این شکوفه را خللی

176 چون شنیدند کان فرشته سرشت چه بلا دید ازان زبانی زشت

177 خیر از نام گشت نامی‌تر شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر

178 داشتندش چنانکه باید داشت نازنین خدمتش به کس نگذاشت

179 روی بسته پرستشی می‌کرد آب می‌داد و آتشی می‌خورد

180 خیر یکباره دل بدو بسپرد از وی آن جان که باز یافت نبرد

181 کرد بر یاد آن گرامی در خدمت گاو و گوسپند و شتر

182 گفت ممکن نشد که این دلبند با چو من مفلسی کند پیوند

183 دختری را بدین جمال و کمال نتوان یافت بی خزینه و مال

184 من که نانشان خورم به درویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی

185 به ازان نیست کز چنین خطری زیرکانه برآورم سفری

186 چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت شامگاهی به خانه رفت از دشت

187 دل ز تیمار آن عروس به رنج چون گدائی نشسته بر سر گنج

188 تشنه و در برابر آب زلال تشنه‌تر زانکه بود اول حال

189 آنشب از رخنه‌ای که داشت دلش ز آب دیده شکوفه کرد گلش

190 گفت با کرد کای غریب نواز از غریبان بسی کشیدی ناز

191 نور چشمم بنا نهاده تست دل و جان هر دو باز داده تست

192 چون به خوان ریزه تو پروردم نعمت از خوان تو بسی خوردم

193 داغ تو برتر از جبین منست شکر تو بیش از آفرین منست

194 گر بجوئی درون و بیرونم بوی خوان تو آید از خونم

195 خوان بر سر بر این ندارم دست سر بر خوان اگر بخواهی هست

196 بیش از این میهمان نشاید بود نمکی بر جگر نشاید سود

197 بر قیاس نواله خواری تو ناید از من سپاس داری تو

198 مگرم هم به فضل خویش خدای دهد آنچه آورم حق تو بجای

199 گرچه تیمار یابم از دوری خواهم از خدمت تو دستوری

200 دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش

201 عزم دارم که بامداد پگاه سوی خانه کنم عزیمت راه

202 گر به صورت جدا شوم ز برت نبرد همتم ز خاک درت

203 چشم دارم به چون تو چشمه نور که ز دوری دلم نداری دور

204 همتم را گشاده بال کنی وانچه خوردم مرا حلال کنی

205 چون سخن گو سخن به آخر برد در زد آتش به خیل خانه کرد

206 گریه کردی از میان برخاست های هائی فتاد در چپ و راست

207 کرد گریان و کرد زاده بتر مغزها خشک و دیده‌ها شد تر

208 از پس گریه سر فرو بردند گوئی آبی بدند کافسردند

209 سر برآورد کرد روشن رای کرد خالی ز پیشکاران جای

210 گفت با خیر کای جوان به هوش زیرک و خوب و مهربان و خموش

211 رفته گیرت به شهر خود باری خورده از همرهی دگر خاری

212 نعمت و ناز و کامگاری هست بر همه نیک و بد تو داری دست

213 نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند

214 جز یکی دختر عزیز مرا نیست و بسیار هست چیز مرا

215 دختر مهربان خدمت دوست زشت باشد که گویمش نه نکوست

216 گرچه در نافه است مشک نهان آشکاراست بوی او به جهان

217 گر نهی دل به ما و دختر ما هستی از جان عزیزتر بر ما

218 بر چنین دختری به آزادی اختیارت کنم به دامادی

219 وانچه دارم ز گوسفند و شتر دهمت تا ز مایه گردی پر

220 من میان شما به نعمت و ناز می‌زیم تا رسد رحیل فراز

221 خیر کین خوشدلی شنید ز کرد سجده‌ای آنچنانکه شاید برد

222 چون بدین خرمی سخن گفتند از سر ناز و دلخوشی خفتند

223 صبح هرون صفت چو بست کمر مرغ نالید چون جلاجل زر

224 از سر طالع همایون بخت رفت سلطان مشرقی بر تخت

225 کرد خوشدل ز خوابگه برخاست کرد کار نکاح کردن راست

226 به نکاحی که اصل پیوندست تخم اولاد ازو برومندست

227 دختر خویش را سپرد به خیر زهره را داد با عطارد سیر

228 تشنه مرده آب حیوان یافت نور خورشید بر شکوفه بتافت

229 ساقی نوش لب به تشنه خویش شربتی داد از آب کوثر بیش

230 اولش گرچه آب خانی داد آخرش آب زندگانی داد

231 شادمان زیستند هر دو به هم زآنچه باید نبود چیزی کم

232 عهد پیشینه یاد می‌کردند وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند

233 کرد هر مایه‌ای که با خود داشت بر گرانمایگان خود بگذاشت

234 تا چنان شد که خان و مان و رمه به سوی خیر بازگشت همه

235 چون از آن مرغزار آب و درخت برگرفتند سوی صحرا رخت

236 خیر شد زی درخت صندل بوی که ازو جانش گشت درمان جوی

237 نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ چید بسیار برگهی فراخ

238 کرد از آن برگها دو انبان پر تعبیه در میان بار شتر

239 آن یکی بد علاج صرع تمام وان دگر خود دوای دیده به نام

240 با کس احوال برگ باز نگفت آن دوا را ز دیده داشت نهفت

241 تا به شهری شتافتند ز راه که درو صرع داشت دختر شاه

242 گرچه بسیار چاره می‌کردند به نمی‌شد دریغ می‌خوردند

243 هر پزشگی که بود دانش بهر آمده بر امید شهر به شهر

244 تا برند از طریق چاره‌گری آفت دیو را ز پیش پری

245 پادشه شرط کرده بود نخست که هرانکو کند علاج درست

246 دختر او را دهم به آزادی ارجمندش کنم به دامادی

247 وانکه بیند جمال این دختر نکند چاره سازی درخور

248 بر وی از تیغ ترکتاز کنم سرش از تن به تیغ باز کنم

249 بی دوائی که دید آن بیمار کشت چندین پزشک در تیمار

250 سر بریده شده هزار طبیب چه ز شهری چه مردمان غریب

251 این سخن گشت در ولایت فاش لیک هر یک به آرزوی معاش

252 سر خود را به باد برمی‌داد در پی خون خویش می‌افتاد

253 خیر کز مردم این سخن بشنید آن خلل را خلاص با خود دید

254 کس فرستاد و پادشه را گفت کز ره این خار من توانم رفت

255 نبرم رنج او به فضل خدای واورم با تو شرط خویش به جای

256 لیک شرط آن بود به دستوری کز طمع هست بنده را دوری

257 این دوا را که رای خواهم کرد از برای خدای خواهم کرد

258 تا خدایم به وقت پیروزی کند اسباب این غرض روزی

259 چونکه پیغام او رسید به شاه شاه دادش به دست بوسی راه

260 خیر شد خدمتی به واجب کرد شاه پرسید و گفت کای سره مرد

261 چیست نام تو؟ گفت نامم خیر کاخترم داد از سعادت سیر

262 شاه نامش خجسته دید به فال گفت کای خیرمند چاره سگال

263 در چنین شغل نیک فرجامت عاقبت خیر باد چون نامت

264 وانگه او را به محرمی بسپرد تا به خلوت سرای دختر برد

265 پیکری دید خیر چون خورشید سروی ازباد صرع گشته چو بید

266 گاو چشمی چو شیر آشفته شب نیاسوده روز ناخفته

267 اندکی برگ ازان خجسته درخت داشت با خود گره برو زده سخت

268 سود و زان سوده شربتی برساخت سرد و شیرین که تشنه را بنواخت

269 داد تا شاهزاده شربت خورد وز دماغش فرو نشست آن گرد

270 رست ازان ولوله که سودا بود خوردن و خفتنش به یک جا بود

271 خیر چون دید کان شکفته بهار خفت و ایمن شد از نهیب غبار

272 شد برون زان سرای مینوفش سر سوی خانه کرد با دل خوش

273 وان پری‌رخ سه روز خفته بماند با پدر حال خود نگفته بماند

274 در سیم روز چونکه سر برداشت خورد آن چیزها که درخور داشت

275 شه که این مژده‌اش به گوش رسید پای بی کفش در سرای دوید

276 دختر خویش را به هوش و به رای دید بر تخت در میان سرای

277 روی بر خاک زد به دختر گفت کی به جز عقل کس نیافته جفت

278 چونی از خستگی و رنجوری کز برت باد فتنه را دوری

279 دختر شرمگین ز حشمت شاه بر خود آیین شکر داشت نگاه

280 شاه رفت از سرای پرده برون اندهش کم شد و نشاط فزون

281 داد دختر به محرمی پیغام تا بگوید به شاه نیکو نام

282 که شنیدم که در جریده جهد پادشا را درست باشد عهد

283 چون به هنگام تیغ تارک سای شرط خویش آورید شاه به جای

284 با سری کو به تاج شد در خورد عهد خود را درست باید کرد

285 تا چو عهدش بود به تیغ درست به گه تاج هم نباشد سست

286 صد سر ازتیغ یافت گزند گو یکی سر به تاج باش بلند

287 آنکه زو شد مرا علاج پدید وز وی این بند بسته یافت کلید

288 کار او را به ترک نتوان گفت کز جهانم جز او نباشد جفت

289 به که ما دل ز عهد نگشاییم وز چنین عهده‌ای برون آییم

290 شاه را نیز رای آن برخاست که کند عهد خویشتن را راست

291 خیر آزاده را به حضرت شاه باز جستند و یافتند به راه

292 گوهری یافته شمردندش در زمان نزد شاه بردندش

293 شاه گفت ای بزرگوار جهان رخ چه داری ز بخت خویش نهان

294 خلعت خاص دادش از تن خویش از یکی مملکت به قیمت بیش

295 بجز این چند زینت دگرش کمر زر حمایل گهرش

296 کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهر آرای

297 دختر آمد ز طاق گوشه بام دید داماد را چو ماه تمام

298 چابک و سرو قد و زیبا روی غالیه خط جوان مشگین موی

299 به رضای عروس و رای پدر خیر داماد شد به کوری شر

300 بر در گنج یافت سلطان دست مهر آنچش درست بود شکست

301 عیش ازان پس به کام دل می‌راند نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند

302 شاه را محتشم وزیری بود خلق را نیک دستگیری بود

303 دختری داشت دلربای و شگرف چهره چون خون زاغ بر سر برف

304 آفت آبله رسیده به ماه ز ابله دیده‌هاش گشته تباه

305 خواست دستوریی در آن دستور که دهد خیر چشم مه را نور

306 هم به شرطی که شاه کرد نخست کرد مه را دوای خیر درست

307 وان دگر نیز گشت با او جفت گوهری بین که چند گوهر سفت

308 یافت خیر از نشاط آن سه عروس تاج کسری و تخت کیکاوس

309 گاه با دختر وزیر نشست بر همه کام خویش یافته دست

310 چشم روشن گهی به دختر شاه کاین چو خورشید بود و آن چون ماه

311 شادمانه گهی به دختر کرد به سه نرد ازجهان ندب می‌برد

312 تا چنان شد که نیکخواهی بخت برساندش به پادشاهی و تخت

313 ملک آن شهر در شمار گرفت پادشاهی برو قرار گرفت

314 از قضا سوی باغ شد روزی تا کند عیش با دل افروزی

315 شر که همراه بود در سفرش گشت سر دلش قضای سرش

316 با جهودی معاملت می‌ساخت خیر دید آن جهود را بشناخت

317 گفت این شخص را به وقت فراغ از پس من بیاورید به باغ

318 او سوی باغ رفت و خوش بنشست کرد پیش ایستاده تیغ به دست

319 شر درآمد فراخ کرده جبین فارغ از خیر بوسه داد زمین

320 گفت خیرش بگو که نام تو چیست ایکه خواهد سر تو بر تو گریست

321 گفت نامم مبشر سفری در همه کارنامه هنری

322 خیر گفتا که نام خویش بگوی روی خود را به خون خویش بشوی

323 گفت بیرون ازین ندارم نام خواه تیغم نمای و خواهی جام

324 گفت خیر ای حرامزاده خس هست خونت حلال بر همه کس

325 شر خلقی که با هزار عذاب چشم آن تشنه کندی از پی آب

326 وان بتر شد که در چنان تابی بردی آب وندادیش آبی

327 گوهر چشم و گوهر کمرش هر دو بردی و سوختی جگرش

328 منم آن تشنه گهر برده بخت من زنده بخت تو مرده

329 تو مرا کشتی و خدای نکشت مقبل آن کز خدای گیرد پشت

330 دولتم چون خدا پناهی داد اینکم تاج و تخت شاهی داد

331 وای بر جان تو که بد گهری جان بری کرده‌ای و جان نبری

332 شر که در روی خیر دید شناخت خویشتن زود بر زمین انداخت

333 گفت زنهار اگرچه بد کردم در بد من مبین که خود کردم

334 آن نگر کاسمان چابک سیر نام من شر نهاد و نام تو خیر

335 گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست کاید از نام چون منی به درست

336 با من آن کن تو در چنین خطری کاید از نام چون تو ناموری

337 خیرکان نکته رفت بر یادش کرد حالی ز کشتن آزادش

338 شر چو از تیغ یافت آزادی می‌شد و می‌پرید از شادی

339 کرد خونخواره رفت بر اثرش تیغ زد وز قفا برید سرش

340 گفت اگرخیر هست خیراندیش تو شری جز شرت نیاید پیش

341 در تنش جست و یافت آن دو گهر تعبیه کرده در میان کمر

342 آمد آورد پیش خیر فراز گفت گوهر به گوهر آمد باز

343 خیر بوسید و پیش او انداخت گوهری ار به گوهری بنواخت

344 دست بر چشم خود نهاد و بگفت کز تو دارم من این دو گوهر جفت

345 این دو گوهر بدان شد ارزانی کاین دو گوهر بدوست نورانی

346 چونکه شد کارهای خیر به کام خلق ازو دید خیرهای تمام

347 دولت آنجا که راهبر گردد خار خرما و خاره زر گردد

348 چون سعادت بدو سپرد سریر آهنش نقره شد پلاس حریر

349 عدل را استوار کاری داد ملک را بر خود استواری داد

350 برگهائی کزان درخت آورد راحت رنجهای سخت آورد

351 وقت وقت از برای دفع گزند تاختی سوی آن درخت بلند

352 آمدی زیر آن درخت فرود دادی آن بوم را سلام و درود

353 بر هوای درخت صندل بوی جامه را کرده بود صندل شوی

354 جز به صندل خری نکوشیدی جامه جز صندلی نپوشیدی

355 صندل سوده درد سر ببرد تب ز دل تابش از جگر ببرد

356 ترک چینی چو این حکایت چست به زبان شکسته کرد درست

357 شاه جای از میان جان کردش یعنی از چشم بد نهان کردش

عکس نوشته
کامنت
comment