چادر از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 7

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

چادر خود را برو افکند زود

1 چادر خود را برو افکند زود مرد را زن ساخت و در را بر گشود

2 زیر چادر مرد رسوا و عیان سخت پیدا چون شتر بر نردبان

3 گفت خاتونیست از اعیان شهر مر ورا از مال و اقبالست بهر

4 در ببستم تا کسی بیگانه‌ای در نیاید زود نادانانه‌ای

5 گفت صوفی چیستش هین خدمتی تا بر آرم بی‌سپاس و منتی

6 گفت میلش خویشی و پیوستگیست نیک خاتونیست حق داند که کیست

7 خواست دختر را ببیند زیر دست اتفاقا دختر اندر مکتبست

8 باز گفت ار آرد باشد یا سبوس می‌کنم او را به جان و دل عروس

9 یک پسر دارد که اندر شهر نیست خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست

10 گفت صوفی ما فقیر و زار و کم قوم خاتون مال‌دار و محتشم

11 کی بود این کفو ایشان در زواج یک در از چوب و دری دیگر ز عاج

12 کفو باید هر دو جفت اندر نکاح ورنه تنگ آید نماند ارتیاح

عکس نوشته
کامنت
comment