- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چادر خود را برو افکند زود مرد را زن ساخت و در را بر گشود
2 زیر چادر مرد رسوا و عیان سخت پیدا چون شتر بر نردبان
3 گفت خاتونیست از اعیان شهر مر ورا از مال و اقبالست بهر
4 در ببستم تا کسی بیگانهای در نیاید زود نادانانهای
5 گفت صوفی چیستش هین خدمتی تا بر آرم بیسپاس و منتی
6 گفت میلش خویشی و پیوستگیست نیک خاتونیست حق داند که کیست
7 خواست دختر را ببیند زیر دست اتفاقا دختر اندر مکتبست
8 باز گفت ار آرد باشد یا سبوس میکنم او را به جان و دل عروس
9 یک پسر دارد که اندر شهر نیست خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست
10 گفت صوفی ما فقیر و زار و کم قوم خاتون مالدار و محتشم
11 کی بود این کفو ایشان در زواج یک در از چوب و دری دیگر ز عاج
12 کفو باید هر دو جفت اندر نکاح ورنه تنگ آید نماند ارتیاح