گویند که صبرآتش عشقت از خواجوی کرمانی غزل 346

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

1 گویند که صبرآتش عشقت بنشاند زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

2 ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

3 موری اگر از ضعف بگیرد سردستم تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

4 افکند سپهرم بدیاری که وجودم گر خاک شود باد به کرمان نرساند

5 فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند

6 گویم که دمی با من دلسوخته بنشین برخیزد و برآتش تیزم بنشاند

7 چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی کان خستهٔ دلسوخته چون می‌گذراند

8 برحسن مکن تکیه که دوران لطافت با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

9 دانی که چرا نام تو در نامه نیارم زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

10 روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو اسرار غمش برورق دهر بماند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر