1 گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف ، دل در آن نتوان بست
2 گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 * می بر کفِ من نِهْ که دلم تاب است، وین عمرِ گریزپای چون سیماب است،
2 دریاب که، آتشِ جوانی آب است، هُش دار، که بیداری دولت خواب است.
1 ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی
2 کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی
1 افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد، در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
2 کس نامد از آن جهان که پرسم از وی: کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به