بگفتند از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 195

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بگفتند سام است که آمد به جنگ

1 بگفتند سام است که آمد به جنگ همه کوه از خون شده لعل رنگ

2 شگفتی دلیر است سام سوار به تنها تن خود کند کارزار

3 برآورد دود از تن ماه همه چو گرگ اندر آمد میان رمه

4 بسی کشت بر قله و برزکوه شده نره دیوان ازو در ستوه

5 بگوید همی ابرها در کجاست که پیوسته هر جای مردم‌رباست

6 زبانش همه پر ز نام تو شد سر مرد جنگی به دام تو شد

7 برآشفت ازین گفتگو ابرها ز جا جست ماننده اژدها

8 بپوشید چرمی چو آهن به بر که بر وی نشد حربه‌ای کارگر

9 میان بست و پیچید زنجیر جنگ تو گفتی فلک را بگیرد به چنگ

10 درآورد ساطور نهصد منی بنالید از خشم اهریمنی

11 چو آمد غریوان بدان رزمگاه نگه کرد بر سام زرین‌کلاه

12 ستاده بدان که عمودی به دست غریوان و جوشان چو پیلان مست

13 جوانی به مانند تابنده ماه بر ماه افکنده مشک سیاه

14 یکی ماه تابان به بالا چو سرو به تن کوه‌پیکر میان همچو غرو

15 درخشان درو فره پهلوی به تن پیل و رخ همچو ماه نوی

16 بتندید پس سام بر ابرها تو گفتی درآمد یکی اژدها

17 یکی کوه‌پیکر بد آن دیو زشت تو گفتی ز دوزخ بد او را سرشت

18 به چنگال مانند چنگ هژبر غریونده چون بر فلک تیره ابر

19 دو صد رش به بالا و پهنا بزرگ به چشم ازرق و تن چو پیل سترگ

20 بغرید بر سام دیو نژند تو گفتی درآرد جهان را به بند

21 بدو گفت کای بدرگ شوخ‌زاد چه داری ز کردار مردان به یاد

22 ز زابل چرا سوی مغرب زمین دمان و دمان آمدی سوی کین

23 بدین کوهسارت که بنمود راه جهان را همی کرد بر تو سیاه

24 بسی غره گشتی به بازوی زور کشیدی تن خود روان سوی گور

25 ز چنگال من کس نیابد رها نشانست هر جایگه ابرها

26 به یک دم جهان را به هم برزنم اگر کوه باشد ز بن برکنم

27 ز گردون مه و مهر زیر آورم به قلب الاسد زمهریر آورم

28 به پاسخ بدو گفت بیدار سام که ای بدگهر دیو برگشته کام

29 منم پور نیرم یل صف شکن کشنده همان دیو روئینه تن

30 نبیره جهاندار طهمورثم به آئین و دین کیومورثم

31 مکوکال با ژند برگشته بخت ز من کشته گردید تن لخت لخت

32 به فرمان یزدان فیروزگر رسیدم به کوه فنا کینه‌ور

33 که تا جان شوم تو سازم فنا نخوانی دگر خویش را ابرها

34 کنون نوبت رزم و پیکار تست که جائی ز جانت نمانم درست

35 بخندید از گفت او ابرها دگر ره بغرید چون اژدها

36 بدو گفت کای کودک بی‌خرد خردمندت از بخردان نشمرد

37 نکوبیده کس پیکر سخت من که بر چرخ گردونم بود تخت من

38 ندیده کس از رزم من کام دل مگر کالبد کرده از زیر گل

39 نهنکال دیو و مکوکال دیو و یا ژند پتیاره پرغریو

40 چو مرغند در پیش چنگال من ندیدی بر و دست و کوپال من

41 نمایم به تو زور بازوی خویش که دیگر ننازی به بازوی خویش

42 بگفت و همان سخت نارنج نیز که جستی اجل از دم او گریز

43 برآورد و رخ کرد بر نامور دلاور سپر درکشیده به سر

44 بزد بر سپر حربه را دیو شوم که لرزید از بیم او مرز و بوم

45 به دو نیمه شد درقه پهلوان نتابید از زخم تیره روان

46 بدزدید سر را سپهبد روان نشد کارگر بر تن پهلوان

47 ابر تیغه کوه آمد چنان به دو نیمه شد سنگ از زخم آن

48 سپهبد چو آن دید اندیشه کرد روان را ز اندیشه چون پشه کرد

49 به دل گفت سام نریمان‌نژاد شگفتی بلائیست این بدنهاد

50 مگر دادگر کامکاری دهد بدین رزمم امروز یاری دهد

51 وگرنه نتابم به بازوی دیو مگر جز به نیروی کیهان خدیو

52 بگفت و برآورد گرز گران چنان چون بود رسم گندآوران

53 خدای جهان را همی یاد کرد پس آنگه بیامد به سوی نبرد

54 بدو گفت کای دیو ناهوشیار بگیر از کفم گرزه گاوسار

55 ببین زخم کوپال ایرانیان که دیگر نبندی کمر بر میان

56 بگفت و بزد گرز بر دیو نر که او را از آن گرز نامد خبر

57 بخندید کین است کوپال تو چنین کشته‌ای پس مکوکال تو

58 گمانم که این گرز اندر نبرد که بر پشه آید نیابد به درد

59 بدین گرز جوئی به گیتی هنر ابا چون منی بسته در کین کمر

60 دلاور دگر ره درآمد به جنگ به حمله درآمد چو غران پلنگ

61 بزد گرز بر تارک ابرها که جنبید البرز گوئی ز جا

62 بلرزید گیتی از آن زخم گرز نشد ابرها را خبر یال و برز

63 دگر ره بغرید دیو از ستیز همان بودش در دست نارنج تیز

64 بزد بر سر نامور پهلوان ز کینه مر آن دیو تیره روان

65 سپر را ببرید همچون پرند بدزدید سر سام از آن پر گزند

66 ز روی سپر رد شد آن زخم کین ببرید و بنشست اندر زمین

67 گشودند بر هم در رزمگاه سیه گشت از آن گرد خورشید و ماه

68 دو گوش فلک کرد شد از زور دست تن کوه بر دشت گردید پست

69 بلرزید هامون ابر پشت گاو نیاورد گیتی از آن زور تاو

70 بسی حمله شد اندر آن پهن‌دشت زمان از زمین گوئی از کین گذشت

71 یکی کوشش آمد در آن انجمن یکی اژدها دیگری اهرمن

72 جهان تیره گردید از کارزار ز اندیشه واماند چرخ از مدار

73 مر آن را بدانست انجام جنگ که گردید بر زندگی کار تنگ

74 چنین گفت مر سام را نره دیو که هرگز ندیدم چو تو گرد نیو

75 نشاید چنین آتش افروختن به یک سر همه کینه اندوختن

76 ببخشمت چندی ز هر گونه گنج که آید ز برداشتن تن به رنج

77 ازین رزم و میدان یکی باز گرد که از غصه گشتم همی روی زرد

78 مرا رحم آید که هستی دلیر جوان و خردمند و بسیار ویر

79 همه لابه و پوزش افزون کنم وز آن به که میدان پر از خون کنم

80 نه آنست کز گرز ترسیده‌ام که من ترس را نیز نشنیده‌ام

81 بخندید از آن گفته پس پهلوان بدو گفت کای دیو تیره روان

82 تو را تا ببندم درین رزمگاه برم بسته نزد منوچهر شاه

83 ببیند تو را بسته کوپال و یال که گوئی ندارم به گیتی همال

84 دلیران ایران و گندآوران ببینندت ایدر به بند گران

85 مرا نام آن بس که اندر جهان بماند ز من در میان مهان

86 که شد سوی مغرب چو نراژدها به بند اندر آورد او ابرها

87 بدو ابرها گفت کای مرد بد مگو آنچه بر بخردان نگذرد

88 بگفت و چود دودی درآمد بلند غریوان برون رفت دیو نژند

89 سوی کوهسارش سر اندر کشید سپهبد کمان را به زه برکشید

90 بپیوست تیری پی مرگ دیو بینداخت بر دیو سالار نیو

91 نشد بر تن دیو دون کارگر دلاور بینداخت تیر گرد

92 نیامد از آن دیو را بد ز تیر گریزان در آن کوه شد خیره خیر

93 رسیدند دیوان برش در زمان بگفتند کای شیر فرخ‌کمان

94 چه کردی به میدان فرخنده سام چگونه سر او درآمد به دام

95 بدیشان چنین گفت پس ابرها که از چنگ شیرم نیابد رها

96 سرانجام ما کشتن و بستن است سر و دست در رزم بشکستن است

97 ولیکن چو سام دلاور سوار نبندد کمر در گه کارزار

98 یکی چاره باید که آن خیره سر نبندد ازین پس به رزمم کمر

99 وگرنه مرا کار دشوار گشت درین پای کهسار پیکار گشت

100 ورا آزمودم به میدان جنگ که دارد دو چنگال شیر و پلنگ

101 شگفتی بلائیست این اژدها کزو کشته گردد همی ابرها

102 به کوه فنا کار تنگ آورد مرا شیشه جان به سنگ آورد

103 چنین گفت آنگه غزنکان دیو که چندین چه داری ازو این غریو

104 اگر کوه باشد درآرم ز پای ندارم به دل ترس آن تیره رای

105 تو دل را ز دردش پرانده مدار که امشب ز جانش برآرم دمار

106 چو زو ابرها گفتگو گوش کرد همه خون شومش به تن جوش کرد

107 بفرمود تا دخت فغفور چین بیارند او را برش دل غمین

108 رخش زرد و تن زار و جان را اسیر ز اندوه هجران رخش چون زریر

109 به یک سوی مشکین دو دستش به بند دلش پر زغم بود جانش نژند

110 همه زندگانی به پیشش تباه برو مهر رخشنده چون شب سیاه

111 چنین گفت با ماهرو ابرها که سام یل آمد به کوه فنا

112 بدان تا رهاند ز چنگ منت که از بند آزاد گردد تنت

113 چگوئی کنون چاره کار چیست درین کوه‌سر مرد پیکار کیست

114 تو را گر رهانم ز بند و بلا توانی که خواهش نمائی ز شاه

115 مگر کینه در رزم کوته کند سوی مرز ایران یکی ره کند

116 نتابد دگر سوی پیکار من نسازد تبه لشکر اهرمن

117 پری‌دخت پاسخ چنین داد باز که کوتاه سازم دو جنگ دراز

118 به پیغام او را درآرم به دام بدان سان که برگردد از رزم سام

119 یکی نامه سویش نویسم به درد سرش بازگردد به شور نبرد

120 نیابد دگر سوی پیکار تو نیابی ازو هیچ آزار تو

121 دل دیو شادان شد از سیمبر در آنجا بیفتاد و پیچید سر

122 بگفتا تو دانی دلش نرم کن به پیغام جانش پر آزرم کن

123 مگر بازگردد ازین شور جنگ شتابش نباشد به گاه درنگ

عکس نوشته
کامنت
comment