- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گویند در جزایر بحر وسیط بود پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت
2 «ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت
3 صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت
4 چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت
5 پرسید از او ستاد ز «حد خطابه » گفت «اقناع آن حریف » که تخم جدال کشت
6 گفتا برای اجرت تعلیم با توام اینک هوای بحث بودای نکو سرشت
7 مغلوب اگر شدم ز تو تعلیم ناقص است ور غالبم برات تو خواهم به یخ نبشت
8 استاد دید اجرت ده ساله بر هباست ها عنقریب پنبه و پشم است آنچه رشت
9 گفتا چنین مدان که اگر چیرگی مراست بستانم از تو مزد و بکوبم سرت به خشت
10 ور غالب آمدی همه خواهند مرمرا در زندگی به عیش و پس از مرگ در بهشت
11 کز جودت افاده و تعلیم نیک من شاگرد پا فراز از استاد خویش هشت
12 این داستان شنید ظریفی به طنز گفت تخمیست زشت مانده بجای از کلاغ زشت