گفتند که هست یار را شور وشری از مولانا رباعی 1940

1 گفتم که بیا بچشم من درنگریست من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست

2 گفتا که چه میرمی و اینت با کیست تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست

1 تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم

2 ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم

1 شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا

2 سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا

1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند

2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند

1 در هر فلکی مردمکی می‌بینم هر مردمکش را فلکی می‌بینم

2 ای احول اگر یکی دو می‌بینی تو بر عکس تو من دو را یکی می‌بینم

1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو

2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو