کشیدند گردون تکی با شکوه از واعظ قزوینی مثنوی 10

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

کشیدند گردون تکی با شکوه

1 کشیدند گردون تکی با شکوه چو خورشید یکسان برش دشت و کوه

2 شدی با سمند دعا همعنان جهاندیش اگر بر تل آسمان

3 بر تندیش هفت چرخ دوتا چو کهسار در پیش پای صدا

4 چنان میتراوید از آن پرشکوه دویدن، که سیلاب از اندام کوه

5 خرامی ز هر عضو او آشکار چو خوش رفتن کبک در کوهسار

6 ز جا جستنش از میان یلان سبک چون غریو تماشاییان

7 ز بس بود صرصر تک و گرم پو ندانم عرق چون نشستی بر او؟!

8 نبود آن قدر گرم در رهروی که رنگ حنایش کند همرهی

9 برون جستی از حلقه دشمنان بدانسان که از چنبر دف، فغان

10 نه چندان ادا فهم در وقت کار که خواهد عنان جز خیال سوار

11 نه چندان گرامی ز ارزندگی که تازد کسش از پی زندگی

12 به تن کوه، آن سرکش تندخو نمایان عنان چو رگ کوه از او

13 به رفتن چو خورشید و مه، لیک رام به گشتن چو گردون، ولیکن بکام

14 ز تیر نگاه بتان تیز تر ز رنگ اسیران سبک خیز تر

15 ز زلف بتان کاکلش بود به چو ابروی خوبان، دمش با گره

16 ندانم چه سان یال او دیده است که بر خویشتن زلف پیچیده است؟!

17 ز دنبال آهو بوقت شکار چو دل از پی چشم بیمار یار

18 چو کاکل فشان گشتی آن پرشکوه تو گفتی که روییده سنبل ز کوه

19 رکاب از دو پهلوی آن گرم تک نمایان چو خورشید و مه از فلک

20 نهاده گرانمایه زینی بر آن چه زین گرانمایه؟ گنجی روان!

21 چه گنجی؟ کز آن باره رخشان شده ز بس لعل، کوه بدخشان شده!

22 چه کوه بدخشان؟ که بحر هنر براو زین بسان صدف پر گهر!

23 کشیدند اسبی چنین گرم تک براو شاه شد چون دعا بر فلک

24 پی کینه جویی بر آتش نشست ز بخشیدن خصم بر کوه جست

25 درآمد بزین چون شه مهر رای در او کرد چون نور در دیده جای

26 چنان گرم خود را بمرکب گرفت که از گرمیش خصم را تب گرفت

27 نبود آن قدر طاقت بودنش که جوشن گرانی کند بر تنش

28 کشید آنگه آن شاه رستم نبرد چو خورشید، تیغ و سپر پنجه کرد

29 چو خورشید شد تیغ آن کامگار ز صبح غلاف سفید آشکار

30 چنان بر صف خصم زد خویش را که فصاد بر رگ زند نیش را

31 چو رو بر صف نیزه داران نهاد به نیزار گفتی که آتش فتاد

32 بهر جانبی مرکب حمله تاخت بهر گام البرزی از گرز ساخت

33 بهر تیغ نخل حیاتی فگند بهر خشت بنیاد عمری بکند

34 بهر نیزه در دهر نامی نگاشت بهر چو به تیری نشانی گذاشت

35 بهر حلقه یی کز کمندی گشاد سر دشمنی در فلاخن نهاد

36 یلان را چنان تیغ بر فرق زد که بر کوه گفتی مگر برق زد

37 بسی را بتیغ و به خون و بگرد بشست و کفن کرد و در خاک کرد

38 پس آنگه یلان مرکب انگیختند چو صف های مژگان بهم ریختند

39 شد از گرد لشکر بمیدان جنگ بلرزیدن بد دلان جای تنگ

40 ز گرد سواران مریخ خشم گرفت آفتاب جهان تاب چشم

41 هوا شد چنان تیره از گرد غم کز آن منخسف شد مه سرعلم

42 نخیزد چه سان گرد از آن انقلاب که شد خانه زندگانی خراب

43 مگو خاسته گرد از آن دشت کین ز بانگ یلان جسته از جا زمین

44 ز جوش سواران شمشیر زن ندانم جدا چون شدی سر ز تن؟!

45 چو پیکان بهم کرده جا تیرها چو جوهر به هم رفته شمشیرها!

46 به کف، تیغ خونریزی آغاز کرد به مرگ بقا گریه را ساز کرد

47 چنان سیل خون لجه انگیز شد که از جوی تیغ آب لبریز شد

48 تن از زخم شمشیر، صد جای بیش گریبان زده چاک بر مرگ خویش

49 شده تشنه از بس به خون کسان برون کرده خنجر زبان از دهان

50 ز تردستی تیغ ها در نبرد نهان شد سپر در پس پشت مرد

51 چنان گرم شد ز آتش کین هوا که گشتند عریان همه تیغ ها

52 روان بسکه از سر به پا خون شده هر آزاده یی بید مجنون شده

53 ز بس رفته از دست مردان برون سپر بود گرداب دریای خون

54 شد از سینه فانوس و شمع از سنان ببستند آیین بازار جان

55 ز بس مغز سرها بدان در شده سم مرکبان کاسه سر شده

56 کله خود از ضرب گرز و تبر جرس وار پر پنبه از مغز سر

57 جهان جمله یک بحر خون مینمود که گردابش از حلقه ناف بود

58 شد از گرزها زخم ها را دهان چو دندان پر از ریزه استخوان

59 کله خود چون پسته خندان شده سرسبز در خون نمایان شده

60 ز باد پر تیرهای خدنگ شد از چهره ها برگریزان رنگ

61 ز خون دلیران ز آن کارزار حنایی شد اوراق لیل و نهار

62 در آن بحر خون، تیغ آن کامیاب چو موجی که تابد بر آن آفتاب

63 علم دست و، شمشیر آن جنگجو برو پرچم از رنگ خون عدو

64 بدینگونه بود آتش رزم تیز دلیران زهر سوی گرم ستیز

65 شد آخر ز خون خاک میدان چنان که لغزید پای ثبات یلان

عکس نوشته
کامنت
comment