دردی است در دیار که درمان از اثیر اخسیکتی غزل 78

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

دردی است در دیار که درمان نمیبرد

1 دردی است در دیار که درمان نمیبرد هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد

2 گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست آهسته آ. بکار که چندان نمی برد

3 من در نصیحت دل از آنجا که راستی است بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد

4 درخشم شد از این سخن و گفت شادباش الحق حدیث های تو تاوان نمی برد

5 گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد

6 گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد

عکس نوشته
کامنت
comment