- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دردی است در دیار که درمان نمیبرد هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
2 گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
3 من در نصیحت دل از آنجا که راستی است بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
4 درخشم شد از این سخن و گفت شادباش الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
5 گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
6 گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد