1 کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
2 از عزت در تو خواهم کشم به دیده خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم
3 در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم میرم چنان که هرگز تا حشر برنخیزم
4 از تیغ جور، جانا، گر خون من بریزی مهرت ز دل نریزم، گر بر زمین بریزم
5 بر تیغ کند باید کشتن چو من کسی را زحمت بود که داری مهمان به تیغ تیزم
6 از هول رستخیزم، والله، خبر نباشد پیش آید ار به ناگه در حشر رستخیزم
7 سوی تو می گریزم آنگه که زنده مانم بکشد مرا خیالت، گر سوی خود گریزم
8 بر ماست نظم خسرو ناوک زنی ندانم کاهوی هندوم من یا اشتر حجیزم