- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زمانی نیست کز دست تو جان من نمیسوزد کدامین سینه را کان غمزه پرفن نمیسوزد
2 مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من درون میسوزدم، چون شمع پیراهن نمیسوزد
3 ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمیسوزد
4 مگو چندین، کز این سوزاک بیهوده بکش دامن که دل میسوزم و جان کسی دامن نمیسوزد
5 بدین سان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن همیسوزد، عجب دانم که پیراهن نمیسوزد
6 همه شب زار میسوزم به تاریکی و تنهایی که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمیسوزد
7 چراغ من نمیسوزد شب از دمهای سرد من چراغ خانه همسایه هم روشن نمیسوزد
8 چو تو در باغ می آیی، هم از لطف و رخ خود دان که پیشت زآتش خجلت گل و سوسن نمیسوزد
9 غم خسرو همیدانی و نادان میکنی خود را مرا این سوخت، ورنه طعنه دشمن نمیسوزد