- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری
2 قمری است رونموده پر نور برگشوده دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری
3 عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری
4 مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری
5 به درون توست مصری که تویی شکرستانش چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری
6 شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
7 به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری
8 خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری
9 سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری
10 تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری
11 تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری