- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
2 در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
3 همچنان در عقب روی نکو می رودم دل گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست
4 گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست
5 حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست
6 ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست
7 می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست