1 ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش
2 هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
3 همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش
4 ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش
5 بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان بسی جانهای غمگینان چو طوطی شد شکرخایش
6 بسی زخمست بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش
7 زهی شیرین که میسوزم چو از شمعش برافروزم زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش
8 چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش
9 به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
10 از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش
11 دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش