1 از حال مات هیچ حکایت نمی رسد در کار مات بیش عنایت نمی رسد
2 گویند بگسلد چو بغایت رسید عشق جانم گسست و عشق بغایت نمی رسد
3 گمره چنان شده ست دلم با دهان تو کش از کتاب صبر هدایت نمی رسید
4 بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من ماهی گذشت و شب به نهایت نمی رسد
5 از خون نوشته قصه دردت رسول اشک هر روز در کدام ولایت نمی رسد
6 ای عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا در کار اهل عشق کفایت نمی رسد
دیدگاهها **