دگر وجود ندارد لطیفه‌ئی از خواجوی کرمانی غزل 555

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

دگر وجود ندارد لطیفه‌ئی ز دهانش

1 دگر وجود ندارد لطیفه‌ئی ز دهانش ز هیچکس نشنیدم دقیقه‌ئی چومیانش

2 چه آیتست جمالش که با کمال معانی نمی‌رسد خرد دوربین بکنه بیانش

3 اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن بخندهٔ نمکین پسته کم بود چو دهانش

4 چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم چنین که خون سیه می‌رود ز تیغ زبانش

5 شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش

6 کجا سفینهٔ صبرم ازین میان بدر افتد چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش

7 کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل برون رود ز دل اندیشهٔ زمین و زمانش

8 گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم که بوستان وجودم نماند آب روانش

9 لطیفه‌ئیکه رود در بیان نالهٔ خواجو برآور از دل و در دم بسمان برسانش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر