-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بعد مرگم زاغ چون هر پاره جایی افکند دیده ام باشد بکوی دلربایی افکند
2 چشم آن دارد که لافد با دو چشم آن غزال لیک می ترسم که خود را در بلایی افکند
3 کی گذارد کبر نیکویی که آن سلطان حسن گوشه چشمی بحال بینوایی افکند
4 استخوانم عاقبت شاهی شود در عرصه یی سایه گر بر خاک من زینسان همایی افکند
5 اهلی از بخت بد است اینهم که دایم روزگار رشته مهرت بدست بیوفایی افکند
6 کسیکه روی تو دید و نشست با تو دمی تو خود بگو که دگر بی رخ تو چون باشد
7 پر است ساغر چشمم ز خون دل اهلی اگرچه کاسه درویش سرنگون باشد