1 جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
2 غلام نرگس نامهربان یار خودم که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
3 چو مایه هست زکاتی بده گدایان را که مال و حسن و جوانی به کس نمیآید
4 کسی که در دل شب خواب بی غمی کرده ست بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
5 هلاک من اگر از دست اوست، ای زاهد تو جمع باش که عمر از دعا نیفزاید
6 چه کم شود زتو، ای بی وفای سنگین دل به یک نظاره که درمانده ای بیاساید
7 دلم مشاهد ساقی و روی در محراب بیار می که ز تزویر هیچ نگشاید
8 ز من مپرس، دلا، گر تو توبه می شکنی که مست و عاشق و دیوانه را همین شاید
9 به زندگی نرسد چون به ساعدت خسرو بکش، مگر که به خون دست تو بیالاید