- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گهی که عشق به خود راه می نمود مرا ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا
2 درِ مجاز ببستم به روی خویش، چو دوست به روی دل ز حقیقت دری گشود مرا
3 به پیش روی من از عشق داشت آیینه دراو چنانکه بباید به من نمود مرا
4 کشید عاقبت اندیشهٔ دهان و لبش به عالم عدم از عرصهٔ وجود مرا
5 مگر تمام بسوزد متاعِ هستیِ من وگرنه ز آتش سودای او چه سود مرا
6 کنونکه همچو خیالی به دوست پیوستم تفاوتی نکند طعنهٔ حسود مرا